جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شمایل عباس

زمان مطالعه: 6 دقیقه

از عنایات و الطاف خداوند سبحان، به این فرزند دلبند علی مرتضی علیه‏السلام آن بود که صفات جلال، چون شجاعت و مناعت طبع را در وجود شریفش با صفات جمال، بسان بزرگواری و کرم و نیکخوئی و عطوفت، جمع ساخته بود. و اینها علاوه بر سیمای دلفریب و چهره‏ی شکفته و صورت خندان وی بود که حسن و جمال از آن می‏بارید، همچنان که نور ایمان در پیشانیش می‏درخشید و لوای مجد و شکوه پدرش را به دوش می‏کشید.

از آنجا که جمال ظاهری و معنوی در وجود شریف او تجسم یافته بود، وی را قمر بنی‏هاشم نامیدند، همانگونه که به عبد مناف ماه مکه، و به جناب عبدالله پدر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ماه حرم می‏گفتند. در جمال ظاهری و آنکه

هر زیباروئی را پشت سر می‏نهاد و همگان در برابر چهره‏ی دلفریبش لب به تحسین می‏گشودند؛ گوئی که در عالم، زیبائی او یگانه‏ی دوران بود و اگر زیبارویانی هم وجود داشتند در برابر قمر بنی‏هاشم چون ستارگانی بودند گرداگرد ماه تابان. راویان گویند:

عباس، زیبا و نیک منظر بود؛ چون بر اسب درشت هیکل سوار می‏شد پاهایش بر زمین می‏کشید؛ و بدو می‏گفتند: قمر بنی‏هاشم (1).

از عبادت او آن که در میان پیشانیش اثر سجده نقش بسته بود، چنان که در «مقاتل الطالبیین» آمده است:

مدائنی گوید: ابوغسان هارون بن سعد به نقل از قاسم بن اصبغ بن نباته گفت: مردی از تیره‏ی بنی دارم را دیدم که سیاه‏رو شده بود، در حالی که قبلا او را زیبا و سپیدرو دیده بودم. گفتم: چرا چنین شدی؟ گفت: من جوانی را که هنوز مو بر صورتش نروئیده بود و همراه حسین علیه‏السلام در کربلا بود کشتم که در پیشانیش اثر سجده، نقش بسته بود. در همان شب پس از قتل او در خواب دیدم که به سراغم آمده و گریبانم را گرفت و کشید تا اینکه مرا به جهنم اندازد. من شروع به فریاد کشیدن نمودم؛ به طوری که همه‏ی افراد قبیله صدایم را شنیدند (و از آن هنگام رویم سیاه شد(. و آن مقتول عباس بن علی علیهماالسلام بوده است.

سبط ابن‏جوزی، از هشام بن محمد، از قاسم بن اصبغ مجاشعی روایت می‏کند که:

چون سرهای شهدای کربلا را به کوفه آوردند، سوارکاری نیک سیما دیدم که سر نوجوانی را بر گردن اسبش آویخته بود. او هنوز مو بر صورت نداشت و در زیبایی، ماه شب چهارده را می‏ماند. اسب که با نشاط و تبختر گام برمی‏داشت، به هنگامی که سرش را تکان می‏داد، آن سر به زمین می‏رسید. گفتم: این سر کیست؟ گفت: سر عباس بن علی. گفتم: تو کیستی؟ گفت: حرملة بن کاهل اسدی.

بعد از گذشت چند روزی مجددا حرمله را دیدم، اما با رویی سیاهتر از

قیر! گفتم: در آن روز که سر را حمل می‏کردی از تو نیک سیماتر در عرب نبود، ولی اکنون از همه زشت‏تر و سیاه‏تر شده‏ای؟ او گریست و گفت: به خدا قسم از آن روزی که سر را بردم تا هم امروز هر شب دو نفر می‏آیند و بازویم را می‏گیرند و مرا به سوی آتشی با زبانه‏های بلند می‏کشند، در حالی که من خود را به عقب می‏رانم، و آن آتش صورتم را همان‏گونه که می‏بینی می‏سوزاند. بعد از مدتی حرمله با وضع بسیار بدی درگذشت (2).

اینها دو روایت هستند که حکایت از آن می‏نمایند که فرد مقتول عباس بن علی علیه‏السلام بوده است. و حال آن که با این ویژگی که «وی خط سبزی بر سیما نداشت» ما نمی‏توانیم آنها را مورد قبول قرار دهیم. زیرا قمر بنی‏هاشم در هنگام شهادت سی و چهار سال داشته است، و به حسب معمول او نمی‏تواند مو بر صورت نداشته باشد، کما اینکه در متون تاریخی هم نصی وجود ندارد که او را مانند قیس بن سعد بن عباده بی‏خط سبزی در چهره معرفی نماید.

در «دارالسلام» علامه‏ی نوری (ج 1 ص 114) و «الکبریت الأحمر» (ج 3 ص 52) نیز مطالبی آمده که گواه بر بعید شمردن روایات یاد شده است. مؤلف کتاب «قمر بنی‏هاشم» در ص 126 این موضوع را چنین اصلاح می‏کند که آن نوجوان عباس اصغر می‏باشد، اما قرینه‏ای دال بر این نظر ارائه نمی‏دهد، علاوه بر اینکه کلا حضور و شهادت وی در کربلا مورد تردید است.

نظر اصلاحیه‏ی دیگر او چنین است که مقصود از مقتول، برادر حضرت عباس می‏باشد که منطبق بر عثمان خواهد شد. او در هنگام شهادت بیست و یکسال داشته است؛ یا محمد فرزند حضرت عباس که به روایت ابن شهرآشوب در کربلا شهید شده است. اما این سخنان خالی از دلیل بوده و جز نظر صرف چیز دیگر نمی‏باشد.

در اینجا شیخ صدوق روایتی دارد که اگر آن را با روایت ابن‏جریر طبری جمع سازیم، ما را به این هدایت می‏کند که فرد مقتول حبیب بن مظاهر

بوده است: شیخ صدوق گوید:

به سند یاد شده از عمرو بن سعید از قاسم بن اصبغ بن نباته نقل شده که گفت: مردی از فرزندان ابان بن دارم نزد ما آمد که در جریان کشته شدن حسین علیه‏السلام حضور داشت. او قبلا نیک سیما و سپیدرو بود (اما اکنون زشترو و سیه چرده شده بود) من به او گفتم: رنگت عوض شده و تو را نمی‏شناسم. گفت: من مردی از اصحاب حسین علیه‏السلام را کشتم که میان دو چشمانش اثر سجده وجود داشت و سر او را من آوردم.

قاسم گوید: من او را سوار بر اسب دیدم که سر آن مرد را به گردن حیوان آویزان نموده بود، به حدی که زانوان اسب به سر می‏خورد. به پدرم گفتم: کاش اندکی سر را بلند می‏کرد تا پای اسب به آن اصابت نمی‏کرد. پدرم گفت: پسرم! آنچه به او اصابت می‏کند شدیدتر است. او به من گفت: هیچ شب سر به بالین نمی‏گذارم، مگر آنکه کسی می‏آید و دستم را می‏گیرد و مرا می‏کشد و به جهنم می‏اندازد و من فریاد می‏زنم. یکی از زنانش گفت: او آنچنان فریاد می‏زند که خواب را بر ما حرام می‏سازد.

قاسم گوید: در جمعی از جوانان قبیله نزد همسر او رفتیم و از حال وی سؤال کردیم. گفت: او پرده از کار خود برداشت و سخن به راستی راند (3).

این سه روایت به نقل از قاسم بن اصبغ بن نباته است، و روایت شیخ صدوق برای ما واضح می‏سازد که مقتول مرد بوده نه جوان، و او در سلک اصحاب امام حسین علیه‏السلام قرار داشته است، و در این اشکالی نیست. ابن‏جریر بیان می‏نماید که سر آویخته از گردن اسب سر حبیب بن مظاهر بوده، و از آنجا که مورخین این فعل را جز به او به دیگر سرهای مقدس شهدا منسوب نکرده‏اند، می‏توان احتمال داد که دو روایت گذشته در معرض خطا و اشتباه قرار دارند؛ خصوصا آنکه انتساب این امر به قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام بعید است و هیچ قرینه و گواهی بر صدق آن نیست.

ابن‏جریر در تاریخ خود (ج 6، ص 252) گوید:

مردی از بنی‏تمیم به سوی حبیب بن مظاهر نیزه‏ای افکند و او را به زمین

انداخت. او خواست برخیزد که حصین بن تمیم بر او فرود آمد و سرش را از هدف شمشیر خود ساخت. سپس او به زیر آمد و سرش را از پیکر جدا ساخت. حصین و آن مرد تمیمی با یکدیگر به نزاع پرداختند و هر یک مدعی کشتن حبیب شدند. مردم بینشان را چنین اصلاح کردند که حصین سر را بردارد و به گردن اسب خود آویزان نماید و در میان لشکر دور زند تا بدانند او کشنده‏ی حبیب بن مظاهر بوده، و سپس آن را به دیگری تحویل دهد تا نزد ابن‏زیاد ببرد.

حصین چنین نمود و سپس تمیمی سر را گرفت و آن را به گردن اسبش آویخت و وارد کوفه شد. قاسم پسر حبیب بن مظاهر که در آن هنگام جوانی در سن بلوغ بود، او را دید. او مواظب سوارکار بود و هر زمان که داخل یا خارج قصر می‏شد او را زیر نظر می‏گرفت. سرانجام خود را به وی رساند و به اصرار گفت: این سر پدرم است، آیا نمی‏دهی آن را دفن نمایم؟

تمیمی گفت: پسرم! امیر به دفن آن رضایت نمی‏دهد و من می‏خواهم از این طریق به پاداش نیکویی دست بیابم. جوان با چشمانی اشکبار گفت: اما خداوند بدترین پاداش را به تو می‏دهد، به خدا قسم تو شخصی بس شریف را کشتی. مدتی گذشت و جوان در جستجوی فرصت مناسب برای انتقام بود؛ تا اینکه مصعب در باجمیرا (موضعی در نزدیکی موصل) به نبرد پرداخت، پس قاسم وارد لشکر او شد و آن مرد را در خیمه‏اش یافت که به خواب نیمروز فرو رفته بود، پس بر او هجوم آورد و به حیاتش خاتمه داد.

مسأله‏ی جالب توجه در اینجا آن است که روایت شیخ صدوق بیان شده که قاسم بن اصبغ بن نباته از پدرش از آزار اسب به سر می‏پرسد و می‏گوید: «به پدرم گفتم: کاش او سر را اندکی بلند می‏کرد…«. این دلیل بر حیات اصبغ در آن هنگام می‏باشد، اما معلوم نیست به چه دلیل او را در کربلا همپای دیگر شیفتگان خاندان رسالت شرکت نکرده است، و این علی رغم مقام عالی تشیع او و اخلاصش در طریق ولایت امیرالمؤمنین و فرزندان معصومش علیهم‏السلام می‏باشد. از طرف دیگر، مشاهده‏ی آن فعل از آن فرد جنایتکار دلالت بر عدم حبس او نزد ابن‏زیاد – مانند دیگر شیعیان با اخلاص – می‏نماید.

تنها راه خروج از این تنگنا آن است که معتقد به وفات او قبل از فاجعه‏ی عظمای کربلا شویم، و این امری آشکار می‏باشد؛ چنان که علمای امامیه در شرح حال او از وی ستایش و ثنای بسیار نموده‏اند و هیچ خرده‏ای بر او وارد نساخته‏اند.

پس این جمله که «به پدرم گفتم» معلوم نیست از کجا آمده و بعید نمی‏نماید که آن را وارد روایت ساخته باشند، و این به لحاظ طعن اهل سنت نسبت به اصبغ می‏باشد. کما اینکه مؤلف «اللئالی المصنوعة» (ج 3 ص 213) بعد از ذکر حدیث اصبغ بن نباته از ابوایوب انصاری که در آن بیان شده که ایشان امر به مبارزه با پیمان شکنان و ستمگران و منحرفان (طلحه و زبیر، معاویه، خوارج) شده بودند، گوید: حدیث صحیح نمی‏باشد، زیرا (راوی آن اصبغ است و) اصبغ مورد اعتماد نبوده و پشیزی هم نمی‏ارزد. در ص 195 نیز از ابن‏عباس حدیث نقل می‏کند که: «روز قیامت چند تن سواره می‏آیند: رسول خدا صلی الله علیه و آله، صالح، حمزه و علی علیه‏السلام» سپس گوید: راویان حدیث برخی ناشناخته‏اند و برخی معروف به عدم اعتماد.

به هر حال، اینان امثال اصبغ از دیگر شیعیان خالص را مورد طعن و حمله‏ی خود قرار داده و از هر چه از دستشان برآید در این زمینه کوتاهی نمی‏کنند. گفته‏های ایشان درباره‏ی بزرگان شیعه در کتبشان شاهد این مدعا است، و این مختصر را مجال گسترش نیست و علاقمندان را به کتاب العتب الجمیل علی أهل الجرح و التعدیل ص 40، باب دوم، تألیف علامه محمد بن عقیل ارجاع می‏دهیم. در آنجا تعدای از پیروان اهل بیت علیهم‏السلام یاد شده‏اند که مورد طعن و حمله‏ی علمای تسنن قرار گرفته‏اند، بدون اینکه هیچ سببی جز ولایت و محبت امیرالمؤمنین علیه‏السلام در کار باشد.


1) مقاتل الطالبیین، ص 22.

2) تذکرة الخواص، ص 114.

3) عقاب الأعمال، ص 11.