جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شفای چشم‏

زمان مطالعه: 2 دقیقه

حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا نمازی اصفهانی فرمودند: آقا سید مصطفی زنجانی از بچه‏های جهاد سازندگی است که شیمیایی شده بود تعریف کرد:

وقتی که در جهاد بودم در فاو شیمیایی زدند، خیلی از بچه‏های شیمیایی شدند. آنها کاری از دستشان برنمی‏آمد عراقی‏ها داشتند می‏آمدند و ما هم نزدیک بود اسیر بشویم. دستم را بلند کردم و گفتم: یارب یارب و جدی.

یک ماشین ایفای عراقی آن جلو بود، رفتم ببینم که سویچش روی ماشین است یا نه چون از ماشین‏های غنیمتی عراقی‏ها بود که قبلا بچه‏ها گرفته بودند. دیدم کلید روی ماشین است. گفتم: یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و ماشین روشن شد. بچه‏ها سوار شدند و از روی پل اروند عبور کردیم. خلاصه بر اثر شیمیایی چشم‏هایم ناراحتی پیدا کرد. این بیمارستان و آن بیمارستان و نتیجه‏ای نگرفتم. کم کم چشم‏هایم نابینا شد. دیگر چیزی را نمی‏دیدم. دکترها جوابم کردند و گفتند: درمان ندارد. گفتم: خارج بروم خوب می‏شوم؟ گفتند: فایده ندارد.

سید مصطفی گفت: یک مدت بود که چشم‏هایم دیگر نمی‏دید. یک روز داشتم جایی می‏رفتم صدای حاج آقا محمد بهشتی را شنیدم و سلام کرد و گفتم: آقا، دکترها جوابم کردند. و گفتند: چشمت خوب نمی‏شود. آقا فرمودند: چهل روز زیارت عاشورا بخوان انشاء الله خدا شفایت می‏دهد. من هم یک نوار زیارت عاشورا گرفتم و هر روز زیارت عاشورا را گوش می‏دادم و می‏خواندم.

یک مقدار را خوانده بودم که یک شب یکی از قوم و خویشان به دیدنم آمد و یک دسته گلی آورد من که نمی‏دیدم. گفت: آقای زنجانی یک دسته گل برایت آورده‏ایم چشم‏هایت نمی‏بیند، اما یک دسته گل می‏خواهم برایت بخوانم. گفتم‏

بفرمایید. حدیث شریف کساء را خواند. وقتی که حدیث کساء تمام شد روضه پنج تن (علیهم‏السلام) را خواند بعد روضه حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) را داشت می‏خواند که حالم به هم خورد، گفتم: یا ابوالفضل (علیه‏السلام) و افتادم و از حال رفتم. توی بیهوشی که بودم در آنحال دیدم پای صندلی روضه هستم. همان جا که گاهی وقت‏ها پای منبر حاج آقا محمد بهشتی می‏رفتم، اما هیچ کس آنجا نبود و من تنها بودم. یک آقایی آمد و دو تا بال داشت و با بال‏هایشان مرا بغل کردند. بردند یک جاهای خوب و باغ و گلستان…

از دور یک آتشی را به من نشان دادند و فرمودند: کفار و منافقین هستند که توی آتش می‏سوزند و اینها هم مؤمنین و مؤمنات هستند که در این بوستان جایشان خوب است، مرا همه جا گردانیدند بعد مرا آوردند پای صندلی که بودم گفتم: آقا خیلی خوشحالم کردی، تمام غصه‏هایم برطرف شد بیایید برویم منزل. فرمودند: چشم با هم به منزل آمدیم. گفتم: یک مقدار در منزل ما بنشینید. فرمود: من خیلی کار دارم می‏خواهم بروم. گفتم: آقا شما را به خدا می‏سپارم ولی خود را معرفی نفرمودید. فرمود: من قمر بنی‏هاشم ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) هستم. حضرت رفتند ولی من مدام می‏گفتم: یا ابوالفضل یا ابوالفضل‏

چشم‏هایم را باز کردم دیدم چشم‏هایم می‏بیند و هنوز هم می‏بیند. پشت ماشین هم می‏نشینم. الحمد الله این به برکت حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) است. (1).


1) کرامات العباسیه ص 73.