جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شفای مادرم را از تو می‏خواهم

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حضرت حجةالاسلام و المسلمین جناب آقای شیخ مرتضی صادقی رشتی در یکی از سخنرانی‏هایش کرامتی را از حضرت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام چنین نقل کردند:

جوانی بود که مادر پیر و از کار افتاده‏ای داشت، او جز این مادر، هیچ کسی را

نداشت. روزی مادرش بیماری سختی گرفت، معالجه سودی نبخشید و دکترها جوابش کردند.

این جوان می‏گوید: از همه جا ناامید شدم، و مادرم را برای شفا به کربلای معلا بردم، وقتی به کربلا رسیدم، اول به حرم حضرت باب الحوائج قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام رفتیم، گفتم: اول شفای مادرم از آقا ابوالفضل العباس علیه‏السلام بگیرم بعد بقیه ائمه علیهم‏السلام را زیارت خواهم کرد.

از شیعیان کرامات و معجزات زیادی راجع به ابوالفضل العباس علیه‏السلام شنیده بودم، به امید آن بزرگوار مادرم را به حرم مطهر حضرت عباس علیه‏السلام بردم، چون مادرم نمی‏توانست راه برود و در حال مرگ بود، خیلی نگران بودم، می‏ترسیدم تا به حرم نرسیده، او تمام کند. او را روی تختی گذاشته و روی دوشم گرفتم و داخل حرم آقا حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام شدیم.

در مقابل ضریح آن حضرت ایستادم و گفتم: یا باب الحوائج! دکتر همه‏ی دکترهای عالم تو هستی، می‏دانی که دکترها مادرم را جواب کرده‏اند، از تو می‏خواهم مرا شاد کنی و مادرم را شفا دهی و اگر او را شفا ندهی به خدا قسم!می‏روم نجف و شکایت تو را به پدرت امیرالمؤمنین علیه‏السلام می‏نمایم.

همان طور که روی تخته مادرم را بر دوش گرفته و دور ضریح می‏چرخیدم و می‏گفتم: یا عباس! تو طبیب درمانگاه حسینی، مادرم بیمار است، شفای مادرم را از تو می‏خواهم.

سه مرتبه دور ضریح گشتم، و این جمله را تکرار کردم، جوابی نشنیدم و مادرم بهبودی نیافت، ناامید و مأیوس پایین ضریح آمدم، در حالی که زایران به حال ما گریه می‏کردند، برای مادرم دعا می‏نمودند، تخته را زمین گذاشتم، مادرم را همان جا رهاکردم و گفتم: ای ابوالفضل! مادرم را شفا ندادی، جلوی این همه زایرت مرا خجالت‏زده کردی، من هم این مریض را می‏گذارم برای خودت و می‏روم نجف سراغ پدرت علی بن ابی‏طالب علیهماالسلام.

همین که از حرم بیرون آمدم و گریه می‏کردم، دیدم در حیاط حرم یک اسب سواری با شتاب از درآمد و جلو من ایستاد و فرمود: جوان! کجا می‏روی؟ چرا از حرم ابوالفضل علیه‏السلام با چشمان گریان برمی‏گردی؟

گفتم: آقا می‏خواهم بروم نجف، شکایت حضرت عباس علیه‏السلام را پیش بابایش حضرت علی علیه‏السلام کنم، چون مادرم مریض است، او مادرم را شفا نداده و مرا ناامید کرده‏اند.

آن جوان فرمود: برگرد به حرم عباس، او هیچ کس را ناامید نمی‏کند. مادرت را شفا می‏دهد.

هر کاری کرد من برنگشتم و گفتم: من قسم خورده‏ام بروم نجف اشرف به سراغ امیرالمؤمنین علی بن ابی‏طالب علیهماالسلام.

فرمود: حالا که می‏خواهی بروی نجف، فاصله نجف تا این جا خیلی هست، بیا سوار شو تا با هم برویم.

وقتی آمدم سوار اسب او بشوم، گفتم: آقا! اسب شما خیلی زینش بالا است و من نمی‏توانم، اگر می‏توانید دستم را بگیرید تا سوار بشوم.

یک لحظه دیدم دو دست بریده را جلو آورد. فرمود: من دست ندارم که دست تو را بگیرم، اگر می‏توانید شما دست مرا بگیرید و سوار شوید.

یک لحظه از خودم بی‏خود شدم و گفتم: آقا! دستانتان را کی این طور کرده؟ شما کی هستید؟ و از کجا می‏آیید؟

فرمود: من مریضی داشتم که برای شفای او رفته بودم، و حالا هم آمدم مادر تو را شفا دهم، تو هم برگرد و شکایت مرا به امیرمؤمنان علی علیه‏السلام نکن، چون مادرت خوب شده، من همان کسی هستم که تو متوسل به او شدی.

منم عباس عموی سکینه‏

بریدند هر دو دستم قوم کینه‏

مرا معذور دار از دست گیری‏

که من دستی ندارم تو بگیری‏

جوان می‏گوید: برگشتم حرم، دیدم مادرم که چند ماه بود، نمی‏توانست برخیزد، بلند شده و دارد ضریح حضرت عباس علیه‏السلام را زیارت می‏کند.