جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شفای عاشق افسرده

زمان مطالعه: 2 دقیقه

پدرم از مرحوم مغفور شیخ عبدالکریم ابومحفوظ، یکی از خادمان بااخلاص حضرت اباعبدالله الحسین علیه‏السلام – که بیش از نیم قرن به خدمتگزاری مشغول است – چنین نقل می‏نماید:

در سال 1940 میلادی در صحن حضرت عباس علیه‏السلام به شاگردان خود قرآن تعلیم می‏دادم. جوانی را دیدم که آثار غم و اندوه بر چهره‏اش نمایان است. مادرش او را به مرقد مطهر حضرت عباس علیه‏السلام آورد و با قطعه‏ای از پارچه او را به ضریح بست و از حرم خارج شد و او را تنها در کنار مرقد حضرت عباس علیه‏السلام گذاشت.

اندک زمانی گذشت، برگشت و مقداری شیرینی همراه خود داشت، به سوی فرزندش رفت. دید تن او را لرزه فراگرفته و به همین حالت مدتی به سر برد. سپس حالت اغما و بیهوشی به او دست داد. تقریبا یک ربع ساعت در حال بیهوشی به سر برد.

سپس به هوش آمد و رو به مادر کرد و گفت: مرا به صحن ببر!

مادر برخاست و او را به صحن حضرت عباس علیه‏السلام برد، ساعتی در صحن بود. سپس چیزی در گوش مادرش گفت و از او خواست که او را به خانه ببرد.

تا در گوش مادرش چیزی گفت، مادرش شروع کرد به شیرینی پخش کردن و صلوات و درود فرستادن. مردم جمع شدند و صلوات فرستادند. بعد از آنی که سروصدا خاموش شد از مادرش جریان را سؤال نمودم.

او در پاسخ چنین گفت: پسرم می‏خواست با دخترعمویش ازدواج نماید؛ ولی عمویش قبول نمی‏کرد. کار به جایی رسید که دچار افسردگی شد و به انزوا کشیده شد. روز پیش از او خواستم که او را به حرم حضرت عباس علیه‏السلام ببرم تا نزد خداوند وسیله شود و آن جریان را فراموش کند و دختری که مورد میل و رغبت او هست، خواستگاری نمایم.

او قبول نمود. هم اکنون نزد حضرت عباس علیه‏السلام آمدیم. من او را در کنار مرقد شریف قرار دادم. خدای بر او منت گذارد و به برکت حضرت عباس علیه‏السلام دخترعمویش را فراموش نمود و او مایل است با هر زنی که من انتخاب نمایم، ازدواج نماید. (1).


1) همان ص 97 تا 98.