جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شفای درد بی‏درمان

زمان مطالعه: 3 دقیقه

من در اوایل ذی‏القعده‏ی سال 1351 هجری قمری ازدواج کردم و بعد از گذشت یک هفته، به زکام و تب گرفتار شدم. برای معالجه نزد اطبای نجف رفتم، اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بیماری شدت گرفت. در اول جمادی‏الاولی سال 1353 هجری قمری به کوفه رفتم و تا ماه رجب آنجا ماندم، در حالیکه هنوز تب قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولی گشته و قادر به ایستادن نبودم. سپس به نجف بازگشتم و تا ذی‏القعده‏ی آن سال بدون مراجعه به طبیب در آنجا به سر بردم، زیرا می‏دانستم که مداوای ایشان مؤثر واقع نمی‏شود.

در ذی‏الحجه‏ی همان سال، دکتر مشهور نجف، محمد زکی اباظه، که قبلا نیز نزد او معالجه کرده بودم، با دکتر محمدتقی جهان و دو طبیب دیگر از بغداد به نجف آمدند تا مرا مداوا کنند، اما بیماری به حدی رسیده بود که متفقا اعلام داشتند و مرض غیرقابل بهبود است و سرانجام تا یک ماه دیگر مرا به کام مرگ خواهد انداخت.

محرم سال 1354 هجری قمری فرارسید و پدرم برای اقامه‏ی عزای سیدالشهداء علیه‏السلام عازم قریه‏ای که شاهزاده قاسم، فرزند حضرت امام موسی‏کاظم علیه‏السلام، در آنجا دفن بود گشت و فقط مادرم، که دائما در حال گریه بود، نزدم ماند و به پرستاری از من پرداخت. شب هفتم ماه، مردی با هیبت را در خواب دیدم که دارای سیمایی نورانی و دلفریب بود و شباهت بسیاری به سید مهدی رشتی داشت. وی از حال پدرم پرسید، گفتم که به قاسم‏آباد رفته است.

فرمود: پس چه کسی در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه‏ی عزاداری خواهد نمود؟

و آن شب پنجشنبه بود، سپس فرمود: پس تو بیا نوحه بخوان و عزاداری را برپا دار.

سپس از مقابلم درگذشت و بعد از اندکی مجددا نزدم آمد و گفت: فرزندم سید سعید به کربلا رفته است تا برای ادای نذری که کرده است مجلس مصیبتی برای مصائب ابوالفضل علیه‏السلام بپا دارد، تو هم به کربلا برو و مصیبت عباس را بخوان، و سپس از ما پنهان شد.

از خواب بیدار شدم و مادرم را نگریستم که بالای سرم مشغول گریه است. مجددا به خواب رفتم و باز آن سید مذکور آمد و گفت مگر نگفتم که فرزندم سعید به کربلا رفته و تو باید در مجلسش مصیبت ابوالفضل علیه‏السلام را بخوانی، چرا نمی‏پذیری؟

باز بیدار شدم. برای بار سوم که به خواب رفتم سید مزبور باز مراجعت نمود و با تندی و شدت گفت: مگر نمی‏گویم به کربلا برو، پس این تأخیر برای چیست؟! این مرتبه ترس مرا فراگرفت و بیمناک از خواب برخاستم و ماجرا را برای مادرم بازگو کردم. او مسرور شد و تفأل زد که آن سید، ابوالفضل علیه‏السلام بوده است.

صبح که فرارسید مادرم بر آن شد که مرا به حرم حضرت عباس علیه‏السلام در کربلا ببرد. اما هر کس از این تصمیم او آگاه شد، به خاطر ضعف بسیاری که در من بود به حدی که حتی قادر به نشستن در وسیله‏ی نقلیه نبودم، او را از این کار بازمی‏داشت. لذا با وجود اصرار مادرم سفر به کربلا تا روز دوازدهم محرم صورت نگرفت، یکی از خویشان که چنین دید گفت: مرا به تخت روانی بگذارند و بدینگونه، حرکت دهند. این امر انجام شد و مرا در آن حالت به حرم مطهر حضرت عباس علیه‏السلام بردند و در کنار ضریح به خواب رفتم.

شب سیزدهم محرم در حالت اغما بودم که سید مذکور آمد و فرمود: چرا روز هفتم که سعید چشم انتظار تو بود در آن مجلس حاضر نشدی؟ حال که روز هفتم حضور نیافتی به جای آن امروز که روز سیزدهم، و روز دفن عباس است، برخیز و مصیبت حضرت عباس علیه‏السلام را بخوان. سپس از مقابلم ناپدید شد، و چندی بعد، مجددا نزد من آمد و مرا به مصیبت خوانی فراخواند.

برای بار سوم دست روی کتف راستم، که بر آن می‏خوابیدم، گذاشت و فرمود: تا کی در خواب؟! برخیز و مصیبتم را ذکر کن! من در حالی که هیبت او سراپای وجودم را

به لرزه افکنده بود بپا خاستم و سپس مدهوش انوار او گشته و به زمین افتادم، و این امر را هر کس که در حرم مطهر بود مشاهده نمود.

پس از مدتی، در حالیکه عرق بر بدنم نشسته بود، به هوش آمدم ولی دیگر هیچ آثاری از ضعف و بیماری در بدنم به چشم نمی‏خورد، و این امر در شب سیزدهم محرم الحرام سال 1354 هجری قمری 5 ساعت از مغرب گذشته اتفاق افتاد. مردم که چنین دیدند از حرم و صحن و بازار گردم جمع شدند و شروع به تکبیر و تهلیل نموده و لباسم را پاره کردند. مأموران حرم آمدند و مرا به یکی از حجره‏های صحن، که مقابل حرم بود، بردند و من تا صبح در آنجا به سر بردم.

چون فجر طالع شد وضو ساختم و با صحت و سلامت کامل، در حرم نماز خواندم و سپس شروع به ذکر مصائب ابوالفضل علیه‏السلام نمودم.

به سبب این کرامت، سید سعید کتابی بالغ بر 400 صفحه در احوال حضرت ابوالفضل علیه‏السلام نگاشت که برای نگارش آن تلاش بسیار کرد و در جمع و تبویب آن شبهای فراوانی را به صبح رساند. خداوند به او پاداشی جزیل دهد. (1).


1) سردار کربلا: صفحه‏ی 262.