حاج مهدی السعید در کتاب خطی خود به نام «العباس علیهالسلام تاریخ مجید» کرامتی را این گونه نقل مینماید:
در سال 1943 میلادی که مصادف با قیام رشید عالی بود، وی برضد حکومت وقت – حکومت پادشاهی عراق عبدالله – قیام کرد. شهر کربلا از
جمعیت پر شد، مردم از ترس بمباران هواپیماهای انگلیسی، شهر بغداد را ترک کردند. خانوادههای بسیاری از شهر بغداد به کربلا آمده بودند، از جملهی خانوادهی معروف به آل کبه بود. آنها خانهای نزدیک خانهی ما اجاره کردند.
این خانواده پنج نفر بودند، دختر جوان پانزده سالهای داشتند که مبتلا به رعشه در سرش بود که هر کس از نزدیک او میگذشت و به او نگاه میکرد سبب میشد که آن دختر خجالت بکشد.
از رفت و آمدی که داشتیم سبب شد با بزرگ خانوادهی ایشان آشنا شوم و هر روز، بزرگ خانوادهی آل کبه به قهوهخانهای که در سر کوچه و در همسایگی ما بود میرفت و مینشست و ما نیز میرفتیم و در همین قهوهخانه مینشستیم و منتظر شنیدن اخبار بودیم.
شبی از شبها هم چنان که مشغول گفتوگو بودیم، از مقام و مرتبهی ائمه علیهمالسلام در نزد خداوند سخن میگفتیم، در این اثنا سخن از دختر مریضه به میان آمد و در مورد علاج او سؤال کردم.
گفت: دخترم را نزد همه پزشکها بردیم و نتیجه نگرفتیم.
گفتم: من دوست دارم پیشنهادی به شما بدهم. آیا میپذیری؟
گفت: بفرما.
گفتم: دختر را فردا روز پنجشنبه کنار ضریح حضرت عباس علیهالسلام میبری و از پیشگاه خداوند و همچنین از صاحب قبر یعنی حضرت عباس علیهالسلام شفای او را میخواهی.
آن مرد آل کبه گفت: بارک الله به شما، این مطلب به خاطرم خطور نکرده بود.
آنگاه هر کس از قهوهخانه به طرف خانهاش رفت.
فردای آن شب آن مرد نزد من آمد و گفت: شما بزرگ شدهی این شهری و خادمان حرم، شما را میشناسند. اگر ممکن است شما هم همراه ما بیایید.
گفتم: ممنون، مانعی ندارد.
توافق نمودیم که در هنگام ظهر همان روز و بعد از صرف نهار او را ببریم. بعد از ظهر او را بردیم و بعد از ادای مراسم زیارت دختر نشست و در کنار مادرش در حال ترس و دلهره به خواب رفت. سپس در خود احساس عرق نمود و بیدار شد و آیات قرآن تلاوت نمود. و پس از آرامش میگفت: الحمد الله و پیوسته تکرار مینمود. سپس به خواب رفت و مرتبه دیگر پس از حدود نیم ساعت – با کم و زیاد – برخاست در حالی که سرش آرامش کامل داشت.
مادرش رو به او کرد و گفت: چه شد؟
گفت: در عالم خواب مردی بلند قامت و خوش چهره که در دستش پرچم سبزی بود دیدم. به من گفت: چه میخواهی؟
گفتم: شفا از ناراحتی.
گفت: چون به من پناه آوردی، من از خداوند خواستم شما را شفا دهد.
سپس از خواب بیدار شدم و آیات قرآن تلاوت نمودم، مرتبه دیگر که باز خواب رفتم، باز همان بزرگوار آمد و گفت: میبینم نشستهای؟ مگر خدا به شما شفا نداده؟
گفتم: چرا.
گفت: برخیز و برو به سوی خانه.
پس از گفتوگو با مادر، دختر برخاست و دست مارش را گرفته و از او خواست او را به خانه برگرداند.
و بدین وسیله دختری که یک عمر با رنج و درد سر به سر میبرد و موردنظر بیگانگان قرار گرفته بود به برکت حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام از درد، رنج و ناراحتی خود و خانوادهاش نجات پیدا نمودند. (1).
1) همان 58 تا 59.