جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شفای دختری که رعشه داشت

زمان مطالعه: 2 دقیقه

حاج مهدی السعید در کتاب خطی خود به نام «العباس علیه‏السلام تاریخ مجید» کرامتی را این گونه نقل می‏نماید:

در سال 1943 میلادی که مصادف با قیام رشید عالی بود، وی برضد حکومت وقت – حکومت پادشاهی عراق عبدالله – قیام کرد. شهر کربلا از

جمعیت پر شد، مردم از ترس بمباران هواپیماهای انگلیسی، شهر بغداد را ترک کردند. خانواده‏های بسیاری از شهر بغداد به کربلا آمده بودند، از جمله‏ی خانواده‏ی معروف به آل کبه بود. آنها خانه‏ای نزدیک خانه‏ی ما اجاره کردند.

این خانواده پنج نفر بودند، دختر جوان پانزده ساله‏ای داشتند که مبتلا به رعشه در سرش بود که هر کس از نزدیک او می‏گذشت و به او نگاه می‏کرد سبب می‏شد که آن دختر خجالت بکشد.

از رفت و آمدی که داشتیم سبب شد با بزرگ خانواده‏ی ایشان آشنا شوم و هر روز، بزرگ خانواده‏ی آل کبه به قهوه‏خانه‏ای که در سر کوچه و در همسایگی ما بود می‏رفت و می‏نشست و ما نیز می‏رفتیم و در همین قهوه‏خانه می‏نشستیم و منتظر شنیدن اخبار بودیم.

شبی از شب‏ها هم چنان که مشغول گفت‏وگو بودیم، از مقام و مرتبه‏ی ائمه علیهم‏السلام در نزد خداوند سخن می‏گفتیم، در این اثنا سخن از دختر مریضه به میان آمد و در مورد علاج او سؤال کردم.

گفت: دخترم را نزد همه پزشک‏ها بردیم و نتیجه نگرفتیم.

گفتم: من دوست دارم پیشنهادی به شما بدهم. آیا می‏پذیری؟

گفت: بفرما.

گفتم: دختر را فردا روز پنجشنبه کنار ضریح حضرت عباس علیه‏السلام می‏بری و از پیشگاه خداوند و هم‏چنین از صاحب قبر یعنی حضرت عباس علیه‏السلام شفای او را می‏خواهی.

آن مرد آل کبه گفت: بارک الله به شما، این مطلب به خاطرم خطور نکرده بود.

آنگاه هر کس از قهوه‏خانه به طرف خانه‏اش رفت.

فردای آن شب آن مرد نزد من آمد و گفت: شما بزرگ شده‏ی این شهری و خادمان حرم، شما را می‏شناسند. اگر ممکن است شما هم همراه ما بیایید.

گفتم: ممنون، مانعی ندارد.

توافق نمودیم که در هنگام ظهر همان روز و بعد از صرف نهار او را ببریم. بعد از ظهر او را بردیم و بعد از ادای مراسم زیارت دختر نشست و در کنار مادرش در حال ترس و دلهره به خواب رفت. سپس در خود احساس عرق نمود و بیدار شد و آیات قرآن تلاوت نمود. و پس از آرامش می‏گفت: الحمد الله و پیوسته تکرار می‏نمود. سپس به خواب رفت و مرتبه دیگر پس از حدود نیم ساعت – با کم و زیاد – برخاست در حالی که سرش آرامش کامل داشت.

مادرش رو به او کرد و گفت: چه شد؟

گفت: در عالم خواب مردی بلند قامت و خوش چهره که در دستش پرچم سبزی بود دیدم. به من گفت: چه می‏خواهی؟

گفتم: شفا از ناراحتی.

گفت: چون به من پناه آوردی، من از خداوند خواستم شما را شفا دهد.

سپس از خواب بیدار شدم و آیات قرآن تلاوت نمودم، مرتبه دیگر که باز خواب رفتم، باز همان بزرگوار آمد و گفت: می‏بینم نشسته‏ای؟ مگر خدا به شما شفا نداده؟

گفتم: چرا.

گفت: برخیز و برو به سوی خانه.

پس از گفت‏وگو با مادر، دختر برخاست و دست مارش را گرفته و از او خواست او را به خانه برگرداند.

و بدین وسیله دختری که یک عمر با رنج و درد سر به سر می‏برد و موردنظر بیگانگان قرار گرفته بود به برکت حضرت اباالفضل العباس علیه‏السلام از درد، رنج و ناراحتی خود و خانواده‏اش نجات پیدا نمودند. (1).


1) همان 58 تا 59.