4. قریب سه سال قبل، در تاریخ 1370 شمسی، قریب 2 ساعت بود که هیئت مذکور در روز تاسوعا مشغول عزاداری بودند. من که با پای برهنه دوان دوان از مجلس بیت مرحوم آیتالله العظمی گلپایگانی «ره» میآمدم تا به مجلس مذکور رسیده و تشریف حضور یابم، یکی از اهالی به نام آقای حاج حسین ترابیان را، که هماکنون نانوایی محل سفیداب را دارد، دیدم که به سرعت خود را به من رسانده و گفت: یثربی، من التماس دعا دارم، پس فردا قرار است عمل جراحی مهمی روی من انجام شود. عرض کردم: چشم، و با عجله به طرف منبر رفتم. ناگهان متوجه شدم، با التهاب خاصی، از عقب سر دوید و مرا در بغل گرفت و فریاد زد: باید شفای مرا بگیری، فرزندان من یتیم میشوند!
حالت ایشان، من و اطرافیان را منقلب کرد. من هم در منبر خواستهی او را مطرح و دعا کردم.
روز دوازدهم محرم، موعد عمل جراحی بود. به مناسبت برگزاری مجلس ترحیم یکی از اقوام، دم درب مسجد ایستاده بودم، که مشاهده کردم حاج حسن ترابیان روبروی من کنار دیوار ایستاده است و آرام آرام اشک میریزد! با صدای بلند گفتم: مگر مرد هم در برابر درد و عارضه این قدر بیتابی میکند؟! ناگهان عقدهی دلش باز شد و فریاد زد: نه! نه! از درد نیست، گریهی شوق و توسل است، من خوب شده و شفا گرفتم!
سپس مرا بغل کرد، و در حالیکه میبوسید، گفت: فلانی، روز تاسوعا به خانه رفتم و بعد از ظهر خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم یک آقای بزرگوار وارد منزل ما شدند – شما هم با حال احترام همراه او بودید – و نزدیک اطاق من آمدند. به آن آقا گفتند: آن مریض، ایشان است (و اشاره به من کردند) فرمودند: بسیار خوب، برخیز! از شدت خوشحالی برخاستم و مشاهده کردم اثری از درد تورم و غیره نیست. به جراح مخصوص مراجعه کردم، گفت: نه، الحمدلله شفا گرفتهای!