جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سید نصرالدین: سلام علیکم!

زمان مطالعه: 2 دقیقه

عبدالرزاق سروری اهل مزار شریف افغانستان و ساکن فعلی آران و بیدگل کاشان، نقل کرد: مرحوم سید نصرالدین (معروف به سید طوری) در زمان‏های قبل یکی از درجه دارهای ارتش پاکستان بود.

و در اواخر عمر در شهر مزار شریف زندگی می‏کرد و دارای حسینیه بود. آن مرحوم گفت:

در زمان مسولیتم در ارتش، عده‏ای از شیعیان و عاشقان حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام(، رهسپار کربلا بودند. سال‏ها بود که چنین آرزویی داشتم، تاب نیاوردم و با ماشین ارتش و بدون اجازه از مقامات ارشد، به عشق حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) به قصد کربلا و کشور عراق حرکت کردم. چون بدون اجازه حرکت می‏کردم، مسیر را از راه بیابان انتخاب کردم. در بین راه ماشینم در بین شن‏ها ماند. خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا در این بیابان چه کنم؟ در همان حال با دلی سوخته رویم را به جهتی نمودم که احتمال می‏دادم حرم حضرت در آن جهت باشد. خطاب به آقا گفتم: یا ابوالفضل العباس، من به پا بوسی می‏آمدم؛ حالا این درست است که در این بیابان بمانم؟ با ناراحتی شدیدی در فکر فرو رفتم. ناگهان متوجه شدم از گوشه بیابان مردی عرب، سوار بر اسب به طرف من می‏آید تا نزدیکم رسید فرمود: «سید نصرالدین، سلام علیکم» جواب دادم. او افزود: در این بیابان چه می‏کنی؟ گفتم: دست از سر من بردارید و تنهایم بگذارید. مرد عرب گفت: سید نصرالدین بیا و برو پشت فرمان. با اصرار زیاد به پشت فرمان رفتم. از آینه ماشین به او نگاه می‏کردم. دیدم به ماشینم تکانی داد و ماشین از بین شن‏ها خارج شد. تا آن لحظه اصلا به ذهنم نرسید که او کیست؟ و چه طور نام مرا می‏دانست و…

وقتی فهمیدم که آن آقا، حضرت ابوالفضل است، خودم را از پشت فرمان به پایین انداختم تا آقا را زیارت بکنم، اما کسی را ندیدم. مرحوم سید نصرالدین در حال صحبت کردن اشک‏هایش جاری می‏شد و می‏گفت: من آقایم را نشناختم.