عبدالرزاق سروری اهل مزار شریف افغانستان و ساکن فعلی آران و بیدگل کاشان، نقل کرد: مرحوم سید نصرالدین (معروف به سید طوری) در زمانهای قبل یکی از درجه دارهای ارتش پاکستان بود.
و در اواخر عمر در شهر مزار شریف زندگی میکرد و دارای حسینیه بود. آن مرحوم گفت:
در زمان مسولیتم در ارتش، عدهای از شیعیان و عاشقان حضرت ابوالفضل العباس (علیهالسلام(، رهسپار کربلا بودند. سالها بود که چنین آرزویی داشتم، تاب نیاوردم و با ماشین ارتش و بدون اجازه از مقامات ارشد، به عشق حضرت ابوالفضل العباس (علیهالسلام) به قصد کربلا و کشور عراق حرکت کردم. چون بدون اجازه حرکت میکردم، مسیر را از راه بیابان انتخاب کردم. در بین راه ماشینم در بین شنها ماند. خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا در این بیابان چه کنم؟ در همان حال با دلی سوخته رویم را به جهتی نمودم که احتمال میدادم حرم حضرت در آن جهت باشد. خطاب به آقا گفتم: یا ابوالفضل العباس، من به پا بوسی میآمدم؛ حالا این درست است که در این بیابان بمانم؟ با ناراحتی شدیدی در فکر فرو رفتم. ناگهان متوجه شدم از گوشه بیابان مردی عرب، سوار بر اسب به طرف من میآید تا نزدیکم رسید فرمود: «سید نصرالدین، سلام علیکم» جواب دادم. او افزود: در این بیابان چه میکنی؟ گفتم: دست از سر من بردارید و تنهایم بگذارید. مرد عرب گفت: سید نصرالدین بیا و برو پشت فرمان. با اصرار زیاد به پشت فرمان رفتم. از آینه ماشین به او نگاه میکردم. دیدم به ماشینم تکانی داد و ماشین از بین شنها خارج شد. تا آن لحظه اصلا به ذهنم نرسید که او کیست؟ و چه طور نام مرا میدانست و…
وقتی فهمیدم که آن آقا، حضرت ابوالفضل است، خودم را از پشت فرمان به پایین انداختم تا آقا را زیارت بکنم، اما کسی را ندیدم. مرحوم سید نصرالدین در حال صحبت کردن اشکهایش جاری میشد و میگفت: من آقایم را نشناختم.