زمان مطالعه: < 1 دقیقه
تشنه لب سوختم و در نکشیدم جامی
با غمت ساختم و برنگرفتم کامی
دو جهان زیر پر خویش درآوردم از آنک
چون کبوتر ننشستم بسر هر بامی
ننگ و ذلت نپذیرم اگرم رفت دو دست
در ره دوست نخواهم به جهان جز نامی
تیر دشمن چو پیامی ز بر دوست رسید
تا که بر چشم نهم پیش نهادم گامی
مرگ در راه تو خوشتر بود از عمر ابد
نزد ما بستر خون نیست بجز احلامی
آخرین کشتهی معشوقم و هرگز نبود
در ره عشق نه آغازی و نی انجامی
گر رسد دست بدامان توام در دم مرگ
نرساند دگرم زخم سنان آلامی
در کفم آب ولی بیتو ننوشم هرگز
تا در آئین وفا کس نبرد ابهامی
بیتو بدنامی و ننگ است حیات دو جهان
گو «شجاعی» که بپرهیز از این بدنامی