جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سه ماجرای شگفت

زمان مطالعه: 9 دقیقه

ذیلا به سه ماجرای شگفت و عبرت‏انگیز در باب انتقام الهی از دشمنان قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام توجه کنید:

1. عالم بزرگوار، مرحوم سید عبدالرزاق مقرم، در کتاب العباس از کتاب منتخب طریحی (1) نقل می‏کند که شخص آهنگری از اهل کوفه گفت: من هم با لشگر ابن‏زیاد به کربلا رفته بودم.

ما خیمه‏های خود را بر لب نهر علقمه برپا کردیم و سپاه ما آب را بر روی امام حسین علیه‏السلام و یارانش بستند تا اینکه همگی آنان کشته شدند؛ و این در حالی بود که اهل و عیال آن بزرگوار همه تشنه بودند. بعد از این جریان بود که به سوی کوفه مراجعت نمودیم و ابن‏زیاد اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به طرف شام اعزام کرد. پس از عزیمت اسرا، شبی در عالم خواب، دیدم که گویا قیامت برپا شده است. مردم نظیر دریا به موج آمده و دچار عطش شدیدی بودند. من احساس می‏کردم که از همه‏ی آنان تشنه‏ترم. آفتاب فوق‏العاده گرم بود و زمین هم نظیر دیگ می‏جوشید. در همین موقع، شخصی را دیدم که نور جمالش صحرای محشر را روشن کرده بود و در عقب وی شهسواری را دیدم که صورتش از ماه شب چهارده نورانی‏تر بود.

در حینی که ایستاده بودم، ناگاه مردی آمد و مرا به وسیله‏ی زنجیر، کشان کشان، به سوی آن بزرگوار برد. من آن شخص را که مرا کشانیده و می‏برد قسم دادم و گفتم تو را به حق آن کسی که این مأموریت را به تو داده بگو بدانم تو کیستی؟!

گفت: من یکی از ملائکه می‏باشم.

گفتم: آن شهسوار کیست؟

گفت: علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام.

گفتم: آن مرد نورانی کیست؟

گفت: حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم.

پس از این منظره، عمر بن سعد و نیز گروه دیگری را که برایم ناشناخته بودند مشاهده کردم که غل و زنجیرهایی به گردن داشتند و از چشم و گوشهای آنان آتش خارج می‏شد. نیز پیامبران و صدیقین را دیدم که در اطراف حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم حلقه زده بودند.

باری، در همین حال بودم که شنیدم حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام فرمود: چه کار کردی؟ علی علیه‏السلام به عرض رساند: احدی از کشتگان حسین علیه‏السلام را رها ننمودم، بلکه همه را حاضر کردم. سپس تمامی قاتلین امام حسین علیه‏السلام را به حضور پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم آوردند و پیغمبر اعظم راجع به داستان کربلا و جنایاتی که آنان مرتکب شده بودند از ایشان جویا می‏شد.

یکی از آن گروه ستمگر گفت: من آب را بروی امام حسین علیه‏السلام بستم. دیگری گفت: من امام حسین علیه‏السلام را تیرباران کردم. سومی می‏گفت: من سینه‏ی آن حضرت را پایمال نمودم. چهارمین نفر گفت: من فرزند حسین علیه‏السلام را کشتم. پیغمبر خدا پس از شنیدن این اعترافات به قدری گریه کرد که آن افرادی که در حضورش بودند از گریه‏ی آن بزرگوار به گریه افتادند.

سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد تا عموم آنان را به سوی جهنم بردند.

در همین گیرودار بود که شخص دیگری را آوردند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به وی فرمود: تو نسبت به حسین علیه‏السلام من چه کردی؟ او گفت: من فقط نجار بودم، و جنگ و جدالی نکردم. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: جرم تو این بوده که بر علیه حسین من سیاهی لشگر تشکیل داده‏ای، سپس دستور داد تا وی را هم به سوی دوزخ بردند.

پس از این کیفرها بود که به سراغ من آمدند و مرا نیز به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بردند. من هم جریان رفتن خود به کربلا را برای آن حضرت شرح دادم و آن بزرگوار امر کرد که مرا نیز به جانب دوزخ ببرند.

هنگامی که این شخص از نقل خواب خویشتن فراغت یافت، زبانش در حضور عموم حاضرین خشک شد و با بدترین وضع به درک اسفل نازل گردید و کلیه‏ی آن افرادی که این خواب را از زبان آن مرد شنیدند از وی بیزار شدند.

نیز در کتاب سابق‏الذکر می‏نویسد: از شخصی اسدی نقل شده که گفت: پس از آنکه لشگر بنی‏امیه از کربلا رفتند، من در کنار نهر علقمه مشغول زراعت و کشاورزی بودم و در این مدت، در قتلگاه کربلا عجایبی دیدم که جز بر نقل قسمتی از آنها قادر نخواهم بود. از جمله، هر گاه بادی از آن صحنه به من می‏وزید، گویی بوی مشک و عنبر به مشامم می‏رسید.

نیز، ستارگانی را می‏دیدم که از آسمان به جانب زمین فرود می‏آمدند و ستارگانی نظیر آنان به سوی آسمان صعود می‏کردند. نیز، در موقع غروب آفتاب شیر خوفناکی را دیدم که در میان کشتگان گردش می‏کرد تا بر سر جنازه‏ای رسید که نور آن را فراگرفته بود، و او صورت و جسد خود را به خون آن جنازه رنگین نمود. آن شیر دارای صدای بسیار رسایی بود.

نیز، شمعهایی آویخته، صداهایی بلند، و گریه و زاریهایی می‏دیدم و می‏شنیدم، که صاحبان آن ناپیدا بودند. (2).

2. عالم جلیل‏القدر، شیخ محمود عراقی، نقل می‏کند که جمعی از اصحاب از عبدالله اهوازی روایت کرده‏اند که گفت:

جاری گردید نزد پدر من واقعه‏ی بزرگی، و آن این است که، یک روز در بازار می‏گذشت؛ ناگاه گذر او بر مردی افتاد که خلقت او تغییر کرده، زبان او خشکیده و منظر او کریه گشته بود، مانند کسی که تازه از جهنم بیرون آمده باشد! و او عصایی در دست داشت و در بازارها می‏گردید و گدایی می‏کرد. راوی گوید که چون او را دیدم بدنم به لرزه درآمد. پس از او پرسیدم که تو از اهل کدام قبیله هستی؟ اعتنایی نکرد. پس او را به حق خدا قسم دادم، گفت: ای برادر تو را چه کار است به این کار؟!

گفتم: دوست می‏دارم که واقعه‏ی تو را بدانم.

گفت: این کار را بر تو ابراز و اظهار و آشکار می‏کنم، به یک شرط.

گفتم: آن شرط چه چیز است؟

گفت: این است که مرا اطعام کرده سیر نمایی، زیرا که بسیار گرسنه‏ام.

گفتم: بیا با من تا آنکه به منزل رویم و تو را اطعام نمایم. پس با من به سوی خانه روانه گردید. چون وارد شد و بنشست، پیش از احضار طعام از او مطالبه‏ی جواب کردم.

گفت: ای برادر آیا حاضر بودی در روز عاشورا و دیدی آن چیزهایی که بر امام حسین علیه‏السلام وارد گردید؟

گفتم: من نبودم، ولکن شنیدم آن را.

گفت: آیا اسم عمر بن سعد را شنیده‏ای؟

گفتم: آری، آیا تو او هستی؟!

گفت: نه، بلکه علمدار او هستم و اسحاق بن حیوه نام دارم.

گفتم: بگو ببینم در آن وقت چه کار کردی که مبتلا به این بلیه شدی و دنیا و آخرت خود را خراب کردی؟! و او را بوی بدی بود، مانند بوی قیری که در آتش باشد! گفت: کار خود را برای تو می‏گویم. بدان که عمر بن سعد، مرا با جمعی از تیراندازان و شمشیرداران بر شریعه‏ی فرات گماشت از طرف لشکرگاه امام حسین علیه‏السلام تا آنکه ایشان را منع از آب بنماییم. پس ما در این خصوص اهتمام کردیم، حتی آنکه شبها را خواب نمی‏کردیم و روزها را برای حفظ مشرعه بیدار بودیم، تا آنکه شقاوت بر من غالب گشت و اصحاب خود را منع کردم از آنکه ظرف آب با خود برده پر نمایند که مبادا رقت بر کسان امام حسین علیه‏السلام باعث شود بر آنکه آبی به ایشان برسانند!

تا آنکه شبی از شبها برای استراق سمع و اطلاع بر امر در نزدیک سراپرده‏ی امام حسین علیه‏السلام بودم، حضرت عباس علیه‏السلام را دیدم که به نزد برادر آمد و او را گریان دید و سبب گریه‏ی او را پرسید؟ جواب داد که: ای برادر، تشنگی بر ما غالب و زورآور شده و بر اطفال شدیدتر گشته و تا حال در دو موضع چاه کنده‏ایم و از آب اثری ندیده‏ایم، آیا از این گروه غدار از برای این اطفال سؤال آبی می‏کنی؟ عرض کرد: ای برادر، من از ایشان طلب آب کردم ولی به غیر از تیر و شمشیر جوابی نشنیدم.

امام حسین علیه‏السلام که این سخن را از حضرت عباس علیه‏السلام شنید، صدای خود را به گریه بلند کرد. حضرت عباس علیه‏السلام عرض کرد: ای برادر، چون صبح برآید من به سوی آنان می‏روم و آب می‏آورم، هر قدر ممکن شود، هر چند یک مشک از برای اهل حرم باشد. چون امام حسین علیه‏السلام این سخن بشنید مسرور گردید و حضرت عباس علیه‏السلام را

دعا کرد و گفت: «شکر الله سعیک» خدا سعی تو را جزا دهد! و من همه‏ی این سخنان را می‏شنیدم، پس به جای خود برگردیده عمر بن سعد را به این امر خبر دادم و او پنج هزار نفر دیگر به سرداری خولی بن یزید به امداد ما فرستاد.

پس مستعد و منتظر بودیم تا آنکه روز داخل گشته و حضرت عباس علیه‏السلام مانند آفتاب از افق خیمه‏گاه به سوی شریعه‏ی فرات خارج گردید و سپاه ما مانند مور و ملخ دور او را گرفته او را تیرباران نمودیم، به طوری که مانند خار پر برآورد و بدن او از چوبه و پیکان تیر پر گردید و ابدا اعتنایی به آن نکرد و میمنه و میسره‏ی لشگر ما را برهم زد و داخل فرات گردید، مشک خود را پر کرد و سر آن را محکم بست و بدون آنکه خود آب بیاشامد بیرون آمد.

پس صیحه بر لشگر خود زدم که وای بر شما! اگر امام حسین علیه‏السلام یک قطره از این آب بیاشامد هر آینه بزرگ شما نزد او مانند کوچک شما شود و احدی را زنده نگذارد. پس همه‏ی آن لشگر، به یک دفعه بر او حمله کردند و مردی از طایفه‏ی او ضربتی بر دست راست او بزد و آن را قطع کرد. پس شمشیر را به دست چپ گرفت و بر ما حمله کرد و مشک آب بر شانه‏ی او بود و جمعی کثیر را از شجاعان و دلاوران ما بکشت و ما همت گماشتیم که مشک او را سوراخ کنیم. پس من شمشیر خود را بر مشک فرود آوردم و او ملتفت شده بر من حمله کرد. پس شمشیر به دست چپ او زدم و دست چپ او با شمشیر ببرید.

سپس فرد دیگری عمودی از آهن بر او نواخت که مخ او بر کتفش جاری گردید و از بالای اسب بر زمین افتاد و صدای خود به یا أخاه، وا حسیناه، وا ابتاه، و وا علیاه! برآورد، که ناگاه امام حسین علیه‏السلام مانند شهبازی که بر صید خود فرود آید، برسید و هفتاد نفر از معاریف ما را بکشت و میمنه و میسره‏ی ما را درهم شکست و همگی رو به هزیمت گذاشتیم.

پس برگردید و به نزد برادر خود حضرت عباس علیه‏السلام برفت و او را مانند شیر که فریسه‏ی خود را می‏رباید برداشت و در میان کشته‏ها گذاشت و بر او نوحه و گریه کرد و نوحه و صیحه از مخذرات حرم به طوری بلند شد که یقین کردی ملایک و جن با ایشان می‏گریند و زمین بر ما موج می‏زند. پس امام حسین علیه‏السلام را دیدیم که به سوی ما می‏آید و والله او را چنان گمان کردیم که پدرش علی بن ابی‏طالب علیهماالسلام است، پس ما را مانند گوسفند

متفرق کرد و رو به سوی شریعه‏ی فرات آورده داخل آب گردید و برفت تا آنکه آب به رکاب او رسید. پس بایستاد که آب بیاشامد، ناگاه اسب او سر به جانب آب برد و آن جناب اسب را بر خود مقدم داشت و لجام از سر آن برداشت تا آن که آن حیوان با آسودگی آب بیاشامد و خود دست از آب برداشت، با آن عطش و شدت حاجت به آب!

چون این حالت ایثار و سخاوت را در او دیدم، ملتفت آیه‏ی شریفه گردیدم که خداوند پدر او، علی بن ابی‏طالب علیهماالسلام، را در آن مدح کرده و فرموده است: (و یؤثرون علی أنفسهم و لو کان بهم خصاصة(، (3) یعنی: دیگران را بر خود مقدم می‏دارند هر چند که خودشان در شدت باشند. پس تعجب کردم و گفتم که حقا پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی که در این شدت تشنگی، حیوان را بر خود مقدم می‏داری. بعد از تو کسی زنده نماند با مشاهده‏ی این حالت، شقاوت بر من مستولی شده مردم را تحریص و ترغیب بر ممانعت او کردم و کسی جرأت بر ممانعت نکرد.

پس با خود گفتم که همانا اگر آب بیاشامد جمع ما را خواهد کشت. پس شیطان، دروغی در دهان من گذاشت که گفتم: یا حسین، زنان و عیال و اطفال خود را دریاب که حرمت ایشان را هتک نمودند و خیمه‏ها را تاراج و غارت کردند! پس چون این سخن بشنید مضطرب گردید و با لب تشنه از فرات بیرون آمد و خیام و عیال را سالم دید؛ دانست که آن کلام از روی مکر و حیله بود و اراده‏ی رجوع به فرات نمود دیگر بار، و متمکن نگردید. پس اشک او جاری شده بگریست و من بر حسن تدبیر خود بر او بخندیدم و مکافات آن این است که می‏بینی و دیدم.

عبدالله اهوازی، راوی خبر، گوید که چون این حکایت شنیدم، دلم آتش گرفت و به آن مردود مطرود بدتر از یهود گفتم: راست گفتی، بنشین تا آنکه از برای تو غذا بیاورم! پس داخل شده شمشیر خود را صیقل داده بیرون آوردم، چون شمشیر را دید گفت: مهمان و ضیف را شما چنین اکرام می‏نمایید؟! گفتم: آری، اکرام کشندگان امام حسین علیه‏السلام نزد ما این است! پس خدام و غلامان، مرا امداد کرده او را کشتیم و به آتش دنیا پیش از آتش آخرت سوزانیدیم «لعنة الله علیه و علی القوم الظالمین«. (4).

3. جناب آقای سید محمدکاظم مجاب دزفولی، ذاکر اهل‏بیت عصمت و طهارت علیهم‏السلام در قم، روز 12 محرم الحرام 1415 ه ق برای نگارنده نقل کردند:

شخصی بود در خوزستان، ساکن دزفول، که لقبش چاووشی بود. قدیمها، کسی که جلوی زوار امامان شیعه علیهم‏السلام می‏افتاد و می‏خواند به او چاووش می‏گفتند. این شخص نقل کرد: برای زیارت به کربلای معلی می‏رفتم. ماه قلب الأسد (تیر ماه) بود. در زیر نخلستان صدایی می‏آمد چاووشی، که مرتبا تکرار می‏شد. نزدیک آن صدا رفتم، دیدم لاک‏پشتی است، می‏گوید: تو را به خدا به من آب بده! سابقا مشکهایی بود که دسته‏ی چوبی داشت و به آن دول (دلو) می‏گفتند. پرسیدم: شما که هستید، تا من به شما آب بدهم. گفت: اگر من خودم را معرفی کنم، تو به من آب نمی‏دهی؟ گفتم: می‏دهم.

گفتم: بگو شما کی هستید؟ خود را معرفی کن، آب می‏دهم. گفت: به حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام قسم بخور که آب می‏دهی تا خود را معرفی کنم، می‏گوید من هم قسم خوردم که به تو آب می‏دهم.

سپس گفت: من حکیم بن طفیل سنبسی هستم، چون مرا به آقایم حضرت ابوالفضل علیه‏السلام قسم داده بود، من هم دول را، که پر از آب بود، به او دادم. اما وقتی خواست آب بخورد آب منجمد شد و او از آن آب نتوانست استفاده بکند.

آقای مجاب افزودند: این قضیه در دزفول معروف و مشهور است.


1) تتمة المنتهی: صفحه‏ی 241.

2) ستارگان درخشان: حجةالاسلام محمدجواد نجفی، ج 15، سرگذشت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام.

3) سوره‏ی حشر: آیه‏ی 9.

4) دارالسلام مرحوم عراقی: صفحه‏ی 513.