ذیلا به سه ماجرای شگفت و عبرتانگیز در باب انتقام الهی از دشمنان قمر بنیهاشم علیهالسلام توجه کنید:
1. عالم بزرگوار، مرحوم سید عبدالرزاق مقرم، در کتاب العباس از کتاب منتخب طریحی (1) نقل میکند که شخص آهنگری از اهل کوفه گفت: من هم با لشگر ابنزیاد به کربلا رفته بودم.
ما خیمههای خود را بر لب نهر علقمه برپا کردیم و سپاه ما آب را بر روی امام حسین علیهالسلام و یارانش بستند تا اینکه همگی آنان کشته شدند؛ و این در حالی بود که اهل و عیال آن بزرگوار همه تشنه بودند. بعد از این جریان بود که به سوی کوفه مراجعت نمودیم و ابنزیاد اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به طرف شام اعزام کرد. پس از عزیمت اسرا، شبی در عالم خواب، دیدم که گویا قیامت برپا شده است. مردم نظیر دریا به موج آمده و دچار عطش شدیدی بودند. من احساس میکردم که از همهی آنان تشنهترم. آفتاب فوقالعاده گرم بود و زمین هم نظیر دیگ میجوشید. در همین موقع، شخصی را دیدم که نور جمالش صحرای محشر را روشن کرده بود و در عقب وی شهسواری را دیدم که صورتش از ماه شب چهارده نورانیتر بود.
در حینی که ایستاده بودم، ناگاه مردی آمد و مرا به وسیلهی زنجیر، کشان کشان، به سوی آن بزرگوار برد. من آن شخص را که مرا کشانیده و میبرد قسم دادم و گفتم تو را به حق آن کسی که این مأموریت را به تو داده بگو بدانم تو کیستی؟!
گفت: من یکی از ملائکه میباشم.
گفتم: آن شهسوار کیست؟
گفت: علی بن ابیطالب علیهالسلام.
گفتم: آن مرد نورانی کیست؟
گفت: حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم.
پس از این منظره، عمر بن سعد و نیز گروه دیگری را که برایم ناشناخته بودند مشاهده کردم که غل و زنجیرهایی به گردن داشتند و از چشم و گوشهای آنان آتش خارج میشد. نیز پیامبران و صدیقین را دیدم که در اطراف حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم حلقه زده بودند.
باری، در همین حال بودم که شنیدم حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به علی بن ابیطالب علیهالسلام فرمود: چه کار کردی؟ علی علیهالسلام به عرض رساند: احدی از کشتگان حسین علیهالسلام را رها ننمودم، بلکه همه را حاضر کردم. سپس تمامی قاتلین امام حسین علیهالسلام را به حضور پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم آوردند و پیغمبر اعظم راجع به داستان کربلا و جنایاتی که آنان مرتکب شده بودند از ایشان جویا میشد.
یکی از آن گروه ستمگر گفت: من آب را بروی امام حسین علیهالسلام بستم. دیگری گفت: من امام حسین علیهالسلام را تیرباران کردم. سومی میگفت: من سینهی آن حضرت را پایمال نمودم. چهارمین نفر گفت: من فرزند حسین علیهالسلام را کشتم. پیغمبر خدا پس از شنیدن این اعترافات به قدری گریه کرد که آن افرادی که در حضورش بودند از گریهی آن بزرگوار به گریه افتادند.
سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد تا عموم آنان را به سوی جهنم بردند.
در همین گیرودار بود که شخص دیگری را آوردند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به وی فرمود: تو نسبت به حسین علیهالسلام من چه کردی؟ او گفت: من فقط نجار بودم، و جنگ و جدالی نکردم. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: جرم تو این بوده که بر علیه حسین من سیاهی لشگر تشکیل دادهای، سپس دستور داد تا وی را هم به سوی دوزخ بردند.
پس از این کیفرها بود که به سراغ من آمدند و مرا نیز به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بردند. من هم جریان رفتن خود به کربلا را برای آن حضرت شرح دادم و آن بزرگوار امر کرد که مرا نیز به جانب دوزخ ببرند.
هنگامی که این شخص از نقل خواب خویشتن فراغت یافت، زبانش در حضور عموم حاضرین خشک شد و با بدترین وضع به درک اسفل نازل گردید و کلیهی آن افرادی که این خواب را از زبان آن مرد شنیدند از وی بیزار شدند.
نیز در کتاب سابقالذکر مینویسد: از شخصی اسدی نقل شده که گفت: پس از آنکه لشگر بنیامیه از کربلا رفتند، من در کنار نهر علقمه مشغول زراعت و کشاورزی بودم و در این مدت، در قتلگاه کربلا عجایبی دیدم که جز بر نقل قسمتی از آنها قادر نخواهم بود. از جمله، هر گاه بادی از آن صحنه به من میوزید، گویی بوی مشک و عنبر به مشامم میرسید.
نیز، ستارگانی را میدیدم که از آسمان به جانب زمین فرود میآمدند و ستارگانی نظیر آنان به سوی آسمان صعود میکردند. نیز، در موقع غروب آفتاب شیر خوفناکی را دیدم که در میان کشتگان گردش میکرد تا بر سر جنازهای رسید که نور آن را فراگرفته بود، و او صورت و جسد خود را به خون آن جنازه رنگین نمود. آن شیر دارای صدای بسیار رسایی بود.
نیز، شمعهایی آویخته، صداهایی بلند، و گریه و زاریهایی میدیدم و میشنیدم، که صاحبان آن ناپیدا بودند. (2).
2. عالم جلیلالقدر، شیخ محمود عراقی، نقل میکند که جمعی از اصحاب از عبدالله اهوازی روایت کردهاند که گفت:
جاری گردید نزد پدر من واقعهی بزرگی، و آن این است که، یک روز در بازار میگذشت؛ ناگاه گذر او بر مردی افتاد که خلقت او تغییر کرده، زبان او خشکیده و منظر او کریه گشته بود، مانند کسی که تازه از جهنم بیرون آمده باشد! و او عصایی در دست داشت و در بازارها میگردید و گدایی میکرد. راوی گوید که چون او را دیدم بدنم به لرزه درآمد. پس از او پرسیدم که تو از اهل کدام قبیله هستی؟ اعتنایی نکرد. پس او را به حق خدا قسم دادم، گفت: ای برادر تو را چه کار است به این کار؟!
گفتم: دوست میدارم که واقعهی تو را بدانم.
گفت: این کار را بر تو ابراز و اظهار و آشکار میکنم، به یک شرط.
گفتم: آن شرط چه چیز است؟
گفت: این است که مرا اطعام کرده سیر نمایی، زیرا که بسیار گرسنهام.
گفتم: بیا با من تا آنکه به منزل رویم و تو را اطعام نمایم. پس با من به سوی خانه روانه گردید. چون وارد شد و بنشست، پیش از احضار طعام از او مطالبهی جواب کردم.
گفت: ای برادر آیا حاضر بودی در روز عاشورا و دیدی آن چیزهایی که بر امام حسین علیهالسلام وارد گردید؟
گفتم: من نبودم، ولکن شنیدم آن را.
گفت: آیا اسم عمر بن سعد را شنیدهای؟
گفتم: آری، آیا تو او هستی؟!
گفت: نه، بلکه علمدار او هستم و اسحاق بن حیوه نام دارم.
گفتم: بگو ببینم در آن وقت چه کار کردی که مبتلا به این بلیه شدی و دنیا و آخرت خود را خراب کردی؟! و او را بوی بدی بود، مانند بوی قیری که در آتش باشد! گفت: کار خود را برای تو میگویم. بدان که عمر بن سعد، مرا با جمعی از تیراندازان و شمشیرداران بر شریعهی فرات گماشت از طرف لشکرگاه امام حسین علیهالسلام تا آنکه ایشان را منع از آب بنماییم. پس ما در این خصوص اهتمام کردیم، حتی آنکه شبها را خواب نمیکردیم و روزها را برای حفظ مشرعه بیدار بودیم، تا آنکه شقاوت بر من غالب گشت و اصحاب خود را منع کردم از آنکه ظرف آب با خود برده پر نمایند که مبادا رقت بر کسان امام حسین علیهالسلام باعث شود بر آنکه آبی به ایشان برسانند!
تا آنکه شبی از شبها برای استراق سمع و اطلاع بر امر در نزدیک سراپردهی امام حسین علیهالسلام بودم، حضرت عباس علیهالسلام را دیدم که به نزد برادر آمد و او را گریان دید و سبب گریهی او را پرسید؟ جواب داد که: ای برادر، تشنگی بر ما غالب و زورآور شده و بر اطفال شدیدتر گشته و تا حال در دو موضع چاه کندهایم و از آب اثری ندیدهایم، آیا از این گروه غدار از برای این اطفال سؤال آبی میکنی؟ عرض کرد: ای برادر، من از ایشان طلب آب کردم ولی به غیر از تیر و شمشیر جوابی نشنیدم.
امام حسین علیهالسلام که این سخن را از حضرت عباس علیهالسلام شنید، صدای خود را به گریه بلند کرد. حضرت عباس علیهالسلام عرض کرد: ای برادر، چون صبح برآید من به سوی آنان میروم و آب میآورم، هر قدر ممکن شود، هر چند یک مشک از برای اهل حرم باشد. چون امام حسین علیهالسلام این سخن بشنید مسرور گردید و حضرت عباس علیهالسلام را
دعا کرد و گفت: «شکر الله سعیک» خدا سعی تو را جزا دهد! و من همهی این سخنان را میشنیدم، پس به جای خود برگردیده عمر بن سعد را به این امر خبر دادم و او پنج هزار نفر دیگر به سرداری خولی بن یزید به امداد ما فرستاد.
پس مستعد و منتظر بودیم تا آنکه روز داخل گشته و حضرت عباس علیهالسلام مانند آفتاب از افق خیمهگاه به سوی شریعهی فرات خارج گردید و سپاه ما مانند مور و ملخ دور او را گرفته او را تیرباران نمودیم، به طوری که مانند خار پر برآورد و بدن او از چوبه و پیکان تیر پر گردید و ابدا اعتنایی به آن نکرد و میمنه و میسرهی لشگر ما را برهم زد و داخل فرات گردید، مشک خود را پر کرد و سر آن را محکم بست و بدون آنکه خود آب بیاشامد بیرون آمد.
پس صیحه بر لشگر خود زدم که وای بر شما! اگر امام حسین علیهالسلام یک قطره از این آب بیاشامد هر آینه بزرگ شما نزد او مانند کوچک شما شود و احدی را زنده نگذارد. پس همهی آن لشگر، به یک دفعه بر او حمله کردند و مردی از طایفهی او ضربتی بر دست راست او بزد و آن را قطع کرد. پس شمشیر را به دست چپ گرفت و بر ما حمله کرد و مشک آب بر شانهی او بود و جمعی کثیر را از شجاعان و دلاوران ما بکشت و ما همت گماشتیم که مشک او را سوراخ کنیم. پس من شمشیر خود را بر مشک فرود آوردم و او ملتفت شده بر من حمله کرد. پس شمشیر به دست چپ او زدم و دست چپ او با شمشیر ببرید.
سپس فرد دیگری عمودی از آهن بر او نواخت که مخ او بر کتفش جاری گردید و از بالای اسب بر زمین افتاد و صدای خود به یا أخاه، وا حسیناه، وا ابتاه، و وا علیاه! برآورد، که ناگاه امام حسین علیهالسلام مانند شهبازی که بر صید خود فرود آید، برسید و هفتاد نفر از معاریف ما را بکشت و میمنه و میسرهی ما را درهم شکست و همگی رو به هزیمت گذاشتیم.
پس برگردید و به نزد برادر خود حضرت عباس علیهالسلام برفت و او را مانند شیر که فریسهی خود را میرباید برداشت و در میان کشتهها گذاشت و بر او نوحه و گریه کرد و نوحه و صیحه از مخذرات حرم به طوری بلند شد که یقین کردی ملایک و جن با ایشان میگریند و زمین بر ما موج میزند. پس امام حسین علیهالسلام را دیدیم که به سوی ما میآید و والله او را چنان گمان کردیم که پدرش علی بن ابیطالب علیهماالسلام است، پس ما را مانند گوسفند
متفرق کرد و رو به سوی شریعهی فرات آورده داخل آب گردید و برفت تا آنکه آب به رکاب او رسید. پس بایستاد که آب بیاشامد، ناگاه اسب او سر به جانب آب برد و آن جناب اسب را بر خود مقدم داشت و لجام از سر آن برداشت تا آن که آن حیوان با آسودگی آب بیاشامد و خود دست از آب برداشت، با آن عطش و شدت حاجت به آب!
چون این حالت ایثار و سخاوت را در او دیدم، ملتفت آیهی شریفه گردیدم که خداوند پدر او، علی بن ابیطالب علیهماالسلام، را در آن مدح کرده و فرموده است: (و یؤثرون علی أنفسهم و لو کان بهم خصاصة(، (3) یعنی: دیگران را بر خود مقدم میدارند هر چند که خودشان در شدت باشند. پس تعجب کردم و گفتم که حقا پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی که در این شدت تشنگی، حیوان را بر خود مقدم میداری. بعد از تو کسی زنده نماند با مشاهدهی این حالت، شقاوت بر من مستولی شده مردم را تحریص و ترغیب بر ممانعت او کردم و کسی جرأت بر ممانعت نکرد.
پس با خود گفتم که همانا اگر آب بیاشامد جمع ما را خواهد کشت. پس شیطان، دروغی در دهان من گذاشت که گفتم: یا حسین، زنان و عیال و اطفال خود را دریاب که حرمت ایشان را هتک نمودند و خیمهها را تاراج و غارت کردند! پس چون این سخن بشنید مضطرب گردید و با لب تشنه از فرات بیرون آمد و خیام و عیال را سالم دید؛ دانست که آن کلام از روی مکر و حیله بود و ارادهی رجوع به فرات نمود دیگر بار، و متمکن نگردید. پس اشک او جاری شده بگریست و من بر حسن تدبیر خود بر او بخندیدم و مکافات آن این است که میبینی و دیدم.
عبدالله اهوازی، راوی خبر، گوید که چون این حکایت شنیدم، دلم آتش گرفت و به آن مردود مطرود بدتر از یهود گفتم: راست گفتی، بنشین تا آنکه از برای تو غذا بیاورم! پس داخل شده شمشیر خود را صیقل داده بیرون آوردم، چون شمشیر را دید گفت: مهمان و ضیف را شما چنین اکرام مینمایید؟! گفتم: آری، اکرام کشندگان امام حسین علیهالسلام نزد ما این است! پس خدام و غلامان، مرا امداد کرده او را کشتیم و به آتش دنیا پیش از آتش آخرت سوزانیدیم «لعنة الله علیه و علی القوم الظالمین«. (4).
3. جناب آقای سید محمدکاظم مجاب دزفولی، ذاکر اهلبیت عصمت و طهارت علیهمالسلام در قم، روز 12 محرم الحرام 1415 ه ق برای نگارنده نقل کردند:
شخصی بود در خوزستان، ساکن دزفول، که لقبش چاووشی بود. قدیمها، کسی که جلوی زوار امامان شیعه علیهمالسلام میافتاد و میخواند به او چاووش میگفتند. این شخص نقل کرد: برای زیارت به کربلای معلی میرفتم. ماه قلب الأسد (تیر ماه) بود. در زیر نخلستان صدایی میآمد چاووشی، که مرتبا تکرار میشد. نزدیک آن صدا رفتم، دیدم لاکپشتی است، میگوید: تو را به خدا به من آب بده! سابقا مشکهایی بود که دستهی چوبی داشت و به آن دول (دلو) میگفتند. پرسیدم: شما که هستید، تا من به شما آب بدهم. گفت: اگر من خودم را معرفی کنم، تو به من آب نمیدهی؟ گفتم: میدهم.
گفتم: بگو شما کی هستید؟ خود را معرفی کن، آب میدهم. گفت: به حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام قسم بخور که آب میدهی تا خود را معرفی کنم، میگوید من هم قسم خوردم که به تو آب میدهم.
سپس گفت: من حکیم بن طفیل سنبسی هستم، چون مرا به آقایم حضرت ابوالفضل علیهالسلام قسم داده بود، من هم دول را، که پر از آب بود، به او دادم. اما وقتی خواست آب بخورد آب منجمد شد و او از آن آب نتوانست استفاده بکند.
آقای مجاب افزودند: این قضیه در دزفول معروف و مشهور است.
1) تتمة المنتهی: صفحهی 241.
2) ستارگان درخشان: حجةالاسلام محمدجواد نجفی، ج 15، سرگذشت قمر بنیهاشم علیهالسلام.
3) سورهی حشر: آیهی 9.
4) دارالسلام مرحوم عراقی: صفحهی 513.