کاسبی در بازار اصفهان مغازهای داشت، و کنار مغازهاش یک سقاخانهای به نام حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) بود. او چون علاقه زیادی به حضرت عباس (علیهالسلام) داشت، میگفت: آقا جان من به عشق شما این سقاخانه را تمیز میکنم. و از آن به خوبی نگهداری میکنم و آن را آب میکنم که مردم تشنه از آن بیاشامند و بیاد لب تشنه برادرت آقا امام حسین (علیهالسلام) و فدارکاری و ایثار و وفای شمام بیفتند، و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداری کن که یک وقت سارق و دزد به آن نزند.
هر روز کارش این بود که سقاخانه حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) را تمیز کند و آب در آن بریزد و یخ میگذاشت و مردم لب تشنه از آن میآشامیدند و میرفتند. یک روز صبح به مغازه آمد و مشاهده کرد که تمام لوازمات مغازه را دزدیدهاند، خیلی ناراحت شد و صدا زد: یا ابوالفضل (علیهالسلام) من سقاخانهات را تمیز میکردم آب میریختم و این قدر به شما علاقه داشتم و محبت میکردم و مردم را به یاد شما و برادرت میانداختم، حالا باید دزد مغازه مرا بزند. اگر مال من برنگردد دیگر نه من و نه تو…
با عصبانیت به خانه برمیگردد. روز بعد به مغازه میآید و مشاهده میکند که تمام لوازم و اجناسش در مغازهاش سر جایش برگشته و دو نفر دم در مغازه ایستادهاند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند، تا چشمشان به صاحب مغازه
میافتد به دست و پای او میافتند و میگویند: ای آقا ما را ببخش چون آقا ابوالفضل (علیهالسلام) رضایت شما را خواسته و الا ما هلاک خواهیم شد. (1).
1) کرامات العباسیه شیخ علی میر خلفزاده، ص 43.