3. این جانب در مدرسهی بزرگ آخوند یکی از خدام بودم. شب هفتم محرم، نوعا در عراق به نام آقا حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام مجلس روضه گرفته میشود. در چنان شبی من چند نفری را که در چاپخانه با هم مشغول ادارهی چای بودیم (که تعداد آنها با خودم هفت نفر میشد) برای شام به منزل خودم (که جادهی دوم، یعنی میلان دوم بود) دعوت کردم. ضمنا روضهی مختصری هم گذاشتم و به آقای شیخ عبدالحسین خراسانی گفتم بیاید ذکر مصیبتی کند. آن شب، مرحوم آیتالله العظمی حاج سید محمود «قدس سره» نیز همراه اخوی بزرگ حضرت آیتالله العظمی آقای سید محمد حسینی شاهرودی «دامت برکاته» و دو تن از داییها تشریف داشتند.
آقا شیخ عبدالحسین، مجلس را تمام کرد و همه برای صرف شام نشستند. برخی
از آقایان هم برای شام دعوت نشده بودند، و در روضه شرکت کرده بودند، باقی ماندند، من جمله جناب آقای روحانی که الآن از علمای مشهد است.
نمیدانم چه کسی به آنها خبر داده بود که سید علی امشب شام میدهد. به داییام، آقای شیخ محمدتقی نیشابوری، و اخوی اشاره کردم از اطاقی که در آن روضه خوانده شده بود، بیرون آمدند و رفتیم به اطاقی که هم اطاق بود و هم آشپزخانه. در آنجا دیگ برنج و خورش را به آنها نشان دادم: یک دیگ برنج بود که فقط غذای 10 نفر را در خود داشت و مقدار خورش نیز متناسب با همان بود. به همسرم گفتم: غیر از این غذا چه داری؟ تعداد اینها زیاد است و بالغ بر 24 نفر میشوند. خانم گفتند: همین برنج و خورش است و دایی نیز گفت دیر وقت است و از بازار هم نمیتوان غذا تهیه کرد (در آن زمان، چلوکبابی و اینها در نجف مرسوم نبود(. فرمودند: حالا همین را بکش، خدا کریم است! و رفت در مجلس نشست.
بنده رفتم وسط خیابان و عمامه را از سرم برداشتم و رو به طرف کربلا کرده و گفتم: یا اباالفضل، مجلس مجلس شما است و من هم سمت نوکری شما را دارم. اگر میخواهی آبروی من برود، به من هیچ مربوط نیست؛ آبروی خادم و مجلس شما میرود! البته، حالم هم منقلب شد.
سپس به داخل منزل برگشته و به خانواده گفتم: شما غذا را بریزید، خدا کریم است! در آن وقت کارد و چنگال مرسوم نبود و ظروف چینی هم نداشتیم؛ ظرفهایی بود فافونی (روحی(، و دیس هم مرسوم نبود؛ عوض دیس سینی بود و قهوه سینی، آن هم فافونی بود، آنها را پر میکردند و میبردند و به وسیلهی بشقابها تقسیم میکردند.
مرحوم دایی و اخوی، از اطاق مهمانی، صدا کردند: سید علی، بس است! ما هم التفات به اینکه چطور شده و چه قدر غذا کشیدهایم، پیدا نکردیم؛ نه من، نه اهلبیت.
گفتند: دیگر بس است، تو هم بیا! من هم رفتم سر سفره، و دیدم غذا زیاد است و حتی آن سینی هم که جای دیس بود همه پر بود. آمدم نشستم و مشغول خوردن شدم. قبلا مرحوم پدرم فرموده بودند بابا، سید علی، اگر شامی داری بیاور، دیر شده است، نزدیک 4 بعد از مغرب است. و دیگران، که خبر نداشتند، گفتند: هان! میخواهی به
آقایان شام بدهی و ما را از شام محروم کنی؟! و بعد از دیدن شام گفتند: تو این همه شام داشتی، میخواستی ما را ادب کنی؟! من گفتم: بیایید دیگ را نگاه کنید! و به خود حضرت اباالفضل علیهالسلام قسم که نظر خود اباالفضل بوده و الا دیگ همین است که میبینید و هنوز دیگ نصفه بود و خالی نشده بود!
مرحوم پدرم آمدند و آقایان هم آمدند و گفتند: سبحان الله نظر لطف حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام بوده است که این دیگ محدود، بتواند این همه جمعیت را غذا بدهد و باز نصفش باقی بماند! و هر یک نیز مختصری از آن غذا را به عنوان استشفا به منزل خود بردند.
به خود آقا حضرت اباالفضل علیهالسلام قسم، که غذا زیاد آمد، به طوری که فردا مازاد آن را میان همسایهها تقسیم کردیم و تقریبا تا دو سه روز هم خودمان از آن میخوردیم!
نیز همین قصه سبب شد که هر سال شب هفتم مردم را دعوت میکردیم و تعداد مدعوین نیز تا آنجا افزایش یافت که سالی چهارصد کیلو برنج میریختیم و تقریبا یک گوساله قیمه درست میکردیم که الآن هم در شاهرود همین رویه را داریم.