جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

زید مجنون پیاده از مصر به کربلا می‏رود

زمان مطالعه: 4 دقیقه

فضاحت اعمال متوکل، خلیفه‏ی مشهور و سفاک عباسی، نسبت به قبور کربلا، در همه‏ی بلاد پخش گردید تا به آفریقا رسید. زید مجنون، که فردی عالم و فاضل و ادیب بود و در مصر اقامت داشت، شنید که متوکل با کمال وقاحت دستور داده است قبر امام حسین علیه‏السلام را خراب کرده و در آن زراعت نمایند و آثار قبر را از بین ببرند و از نهر علقمه آب بر آن جاری سازند و مردم را از زیارت بازدارند. از این خبر ناگوار بسیار ناراحت شد و حزن شدیدی به وی دست داد، به طوری که حادثه‏ی کربلا را برای وی تازه کرد. لذا با پای پیاده مصر را به قصد زیارت امام حسین علیه‏السلام ترک گفت و بیابانها، کوهها و دره‏ها را پیمود تا به کوفه رسید و با بهلول عالم ملاقات کرد. سپس به سال 237 به قصد زیارت قبر امام حسین علیه‏السلام به اتفاق هم از کوفه خارج شدند تا به نینوا رسیدند.

در آنجا دیدند آبی را که به قبر می‏بندند، با فاصله‏ای، گرداگرد قبر می‏ایستد و قطره‏ای از آن به طرف قبر نمی‏آید و گاوهایی هم که زمین را شیار می‏زنند به قبر نزدیک نمی‏شوند!

زید به بهلول نگاه کرد و این آیه را تلاوت نمود: (یریدون أن یطفئوا نور الله بأفواههم و یأبی الله الا أن یتم نوره و لو کره الکافرون(. (1).

یعنی: آنها می‏خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش کنند، ولی خدا جز این نمی‏خواهد که نور خود را کامل کند، هر چند کافران ناخشنود باشند!

سپس اشعار بسامی را فروخواند:

تالله اذ کانت بنوامیة قدانت‏

قتل ابن بنت نبیها مظلوما

مردی که سالها در آنجا مأمور کشت و زراعت بود، پیش زید آمد و گفت: تو از کجا آمده‏ای؟ زید جواب داد: از مصر. کشاورز گفت: برای چه آمده‏ای؟ من بسیار می‏ترسم که تو را بکشند. زید سخت گریست و گفت: شنیدم که قبر فرزند پیغمبر را خراب کردند و در آن کشت و زرع می‏کنند!

در این هنگام مرد کشاورز خود را بر قدمهای زید انداخت و در حالیکه آنها را می‏بوسید، گفت: پدر و مادرم به قربانت، از لحظه‏ای که تو را دیده‏ام قلب من نورانی شده است. خدا را شاهد می‏گیرم که من سالها است در این سرزمین زراعت می‏کنم و در این مدت، هر گاه آب بر قبر امام حسین علیه‏السلام می‏بستم آب می‏ایستاد و بالای هم چین می‏زد و حیران می‏ماند و دور می‏زد و قطره‏ای از آن به قبر مطهر نزدیک نمی‏گردید، و من گویا تا حال مست بودم و اینک به برکت قدمهای تو بیدار شدم!

زید و مرد کشاورز لختی با هم گریستند و سپس کشاورز گفت: من الآن به شهر سامرا پیش متوکل می‏روم و حقایق را به وی می‏گویم، چه مرا بکشد و چه رها سازد.

زید گفت: من هم با تو می‏آیم. هر دو با هم پیش متوکل رفتند و مرد کشاورز از آن ماجرای شگفت پرده برداشت. متوکل از شنیدن حرفهای وی چنان در خشم رفت که دستور داد مرد زارع را کشتند و آنگاه طناب به پاهایش بسته در کوچه و بازار کشیدند و سپس به دار آویختند.

زید مجنون روزها به انتظار نشست تا مرد کشاورز را از دار پایین آوردند و به مزبله انداختند. آنگاه آمد جنازه‏ی او را دربر گرفت به دجله برد و غسل داد و کفن کرد و بر آن نماز خواند و به خاک سپرد و سپس نیز سه روز کنار قبر وی نشست و قرآن تلاوت کرد.

در این هنگام چشمش به جنازه‏ای افتاد که مردم به وی نوحه‏سرایی می‏کردند و او را با اضطراب و ناراحتی شدید تشییع می‏نمودند. پرسید که این مرده کیست که این قدر پرچم سیاه به دست مردم است و دسته‏جات زیاد او را تشییع می‏کنند؟!

گفتند: وی کنیز حبشی متوکل است که نام وی ریحانه بوده و بسیار مورد علاقه‏ی متوکل قرار داشته است! سپس او را دفن کردند و در مقبره‏ی وی فرش انداختند و عطر

پاشیدند و قبه‏ای عالی بر فراز آن برپا کردند!

زید مجنون که این صحنه را دید خاک بر سر خود ریخت و ناله از دل برآورد و گفت:

– قبر پسر پیغمبر را ویران می‏کنند، ولی برای یک کنیز زنازاده قبه و بارگاه بنا می‏کنند!

و آن قدر گریست که مردم به حال او رقت آوردند. روزی اشعار زیر را سرود و سپس به دست یکی از درباریان داد:

أیحرث بالطف قبر الحسین‏

و یعمر قبر بنی‏الزانیة؟!

همین که اشعار وی در حضور متوکل خوانده شد، سخت در غضب شد و زید را احضار کرد. زید با سخنانی که در توبیخ و وعظ متوکل گفت، او را بیش از پیش ناراحت کرد، به طوری که دستور به قتل او داد. نیز در همین لحظه در باب حضرت علی علیه‏السلام از وی پرسید و از این سؤال، منظوری غیر از تحقیر نداشت. زید گفت: به خدا قسم، تو مقام علی و حسب و نسب او را نمی‏شناسی. به خدایم سوگند، فضل او را انکار نمی‏کند مگر کافر شکاک و با علی دشمن نمی‏شود مگر منافق و دروغگو. و آن قدر از فضایل علی علیه‏السلام سخن گفت که متوکل فرمان داد او را زندان بردند.

وقتی که شب تاریکی خود را گسترانید، مردی که دیده نمی‏شد پیش متوکل آمد و با پای خود او را زد و گفت: زید را آزاد کن و الا هلاکت می‏کنم!

متوکل، وحشت‏زده، برخاست و خود به زندان آمد و زید را آزاد ساخت و به وی خلعت بخشید و گفت: هر چه می‏خواهی از من بخواه، که از دادن آن دریغ نخواهد شد.

زید گفت: من از تو فقط تعمیر قبر امام حسین علیه‏السلام و عدم تعرض به زوار او را می‏خواهم. متوکل قبول کرد و زید، شاد مسرور، از نزد او بیرون آمد. او یکایک شهرها را می‏گشت و اعلان می‏کرد هر کس اراده‏ی زیارت امام حسین علیه‏السلام را دارد بدون وحشت به کربلا برود. و بعد از این جریان، مدت ده سال قبر امام حسین علیه‏السلام از اعمال شنیع متوکل بدکار محفوظ ماند و مردم، بدون هراس، برای زیارت به کربلا می‏رفتند. (2).


1) سوره‏ی توبه: آیه‏ی 32.

2) شهر حسین علیه‏السلام، به نقل از بحار، طبع جدید: جلد 45، صفحه‏ی 404.