جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

زلزله بین قزوین و زنجان‏

زمان مطالعه: 2 دقیقه

دو یا سه روز به تیرماه سال مانده بود. شب هنگام در عالم رؤیا یکی از بستگان را که سال‏های پیش از دنیا رفته است دیدم. آن مرحوم خیلی اصرار می‏کرد و می‏گفت: برو روستا. بعد از اصرار زیاد من گفتم: بیا با هم برویم. در عالم خواب با هم به روستا رفتیم. در روستا با هم نشسته بودیم، یک مرتبه من دیدم رختخواب‏ها روی هم می‏ریزند و ظروف از تاقچه‏ها می‏ریزند و نگاه کردم.

آن مرحوم را دیدم لب‏هایش می‏لرزید. با تعجب و بهت‏زده سخنانی می‏گفت که مفهوم من نمی‏شود. بعد چندین مرتبه به من گفت: کار خوبی کردی به روستا آمدی. از خواب بیدار شدم، در فکر فرو رفتم که شاید اتفاقی افتاده باشد. روز بعدش مسافرت کردم به همان روستا، شب اول تیرماه بود. بعد از شب‏نشینی خوابیدم و بعد از پایان شب برای نماز صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم و بعد از نماز در حال دراز کش بودیم، آفتاب هم بالا آمده بود و بین خواب و بیداری بودم. ناگهان پرتاب شدم به بالا و دانستم که زمین لرزه است و فریاد زدم که زودتر بچه‏ها را بریزید بیرون.

بالاخره خیلی از ساختمان‏ها خراب شد و پی در پی پس لرزه می‏آمد و مردم به شدت در اضطراب بودند. و فریاد «واحسینا» می‏کشیدند و از زیر خاک مانده‏

ها، خبر می‏رسید و خبر آوردند که شخصی به نام غیب‏علی زیر آوار مانده است. مردم برای نجات وی رفتند، ما هم رفتیم. همین که رسیدیم آن جا من دیدم همان جا که خواب می‏دیدم رختخواب‏ها روی هم می‏ریخت، همان جا است. خلاصه کلام؛ آن بنده خدا را از زیر خاک‏ها درآوردند و به بیمارستان بردند. بعد از چند روز، یک شب بعد از نماز مغرب و عشا دیدمش، احوالش را جویا شدم و گفتم: زنده ماندم جناب عالی حقا که معجزه است. ایشان فرمود: بلی که معجزه بوده است. و گفت: وقتی که زیر خاک بودم شخصی خوش‏سیما با محاسن سیاه بالای سرم نشسته بود و به من می‏گفت: هیچ نترس من اینجا هستم، چیزی بر تو نمی‏شود. بعد من از ایشان پرسیدم: آیا ندانستی آن شخص چه کسی بود؟ گفت: چرا دانستم.

گفتم: که بود؟ گفت: حضرت قمر بنی‏هاشم ابوالفضل العباس (علیه‏السلام)

الاحقر ابوالحسن ابراهیمی‏