3. نقل میکنند: در بروجرد فردی یهودی موسوم به یوسف و معروف به دکتر بود که ثروت زیادی داشت، ولی فرزند نداشت. برای پیدا کردن فرزند، چند زن به همسری گرفت اما از هیچ کدام فرزندی به دنیا نیامد. هر چه خودش میدانست و هر چه نیز دیگران گفتند، از دعا و دارو، به کار بست و عمل کرد، ولی اینها نیز اثری نبخشید. روزی مأیوس نشسته بود، مرد مسلمانی نزد او آمد و پرسید: چرا افسردهای؟! گفت: چرا افسرده نباشم؟ چند میلیون ریال مال و ثروت جمع کردهام برای دشمنان! زیرا فرزند ندارم که بعد از مرگم مالک آنها شود، اوقاف وارث ثروت من میشود.
آن مسلمان پاک طینت گفت: من راه خوبی بهتر از راه تو میدانم، اگر توفیق داشته باشی میتوانی از آن طریق به مقصودت نایل شوی. ما مسلمانها یک باب الحوائج داریم که نامش ابوالفضل العباس علیهالسلام است. هر که به آن بزرگوار متوسل بشود ناامید نمیشود. ما به آن حضرت متوسل میشویم و حاجتمان را به وسیلهی او از خدا میگیریم. تو هم مخفی خدمت آن حضرت برو و عرض حاجت کن، تا فرزنددار شوی.
دکتر یوسف میگوید: حرف این مرد مسلمان را به گوش گرفته و، مخفی از چشم زنها و همسایهها و مردم، با قافلهای به سوی کربلا حرکت کردم. در آنجا وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام شده و عرض کردم: آقا، دشمن تو و دشمن پدرت در خانهات آمده و عرض حاجت دارد، حاشا به شما که مرا ناامید برگردانی.
باری، حاجت خود را اظهار داشته و از حرم بیرون آمدم و باز به طور مخفی با قافلهی دیگری به بروجرد برگشتم. پس از سه ماه زنم حامله شد و چون فرزند پسری به دنیا آورد من نامش را غلامعباس نهادم. چندی بعد نیز برای بار دوم حامله شد و چون باز پسری به دنیا آورد این بار نامش را غلامحسین گذاشتم.
یهودیهای بروجرد مطلب را فهمیده اعتراضها به من کردند که چرا اسم مسلمانان را روی پسرانت گذاشتهای؟! هر چه دلیل آوردم نشد. عاقبت، به آنها گفتم که قضیه از چه قرار است.
بدانها گفتم که: این دو پسر را از حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام گرفتهام و جریان را از اول تا آخر برایشان نقل کردم.
نقل میکنند: آن یهودی تا زنده بود به علما و سادات احترام کامل میگذاشت، ولی همچنان در دین یهود باقی بود. (1).
1) یادداشتهای آقای قحطانی، به نقل از کتاب فتح و فرج اسماعیل شکری بروجردی چاپ مشهد.