حجةالاسلام والمسلمین آقای سید فخرالدین عمادی، از حوزهی علمیهی قم مرقوم داشتهاند:
19. این جانب سید فخرالدین عمادی زمانی که ضریح حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام را در اصفهان میساختند و مردم هر کدام به نوبهی خود کمک میکردند شنیدم: یک حاجی از اهل تهران با همسرش، به عنوان کمک به ضریح آن حضرت، ماشین سواری دربستی را کرایه میکنند که به اصفهان بروند. در بین راه، رانندهی ماشین از توی آینه چشمش تصادفا به جواهرات گردن زن حاجی، که بسیار گرانبها بوده، میافتد. از حاجی میپرسد: شما برای چه به اصفهان میروید؟ میگوید: قصد ما دو
نفر، کمک به ضریح حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام میباشد و به این منظور به اصفهان میرویم.
راننده میفهمد که حاجی و زن حاجی، هم پول فراوانی به همراه دارند و هم جواهرات گرانبهایی به دست و گردن زن آویخته است. با خود میگوید: چه خوب است که در بین راه اینها را از بین ببرم و هر چه دارند بردارم و از این رانندگی خلاص بشوم! از دلیجان که رد میشود در میان بیابان، به عنوان اینکه ماشین نقص فنی پیدا کرده، ماشین را نگاه میدارد و زن و مرد را از ماشین پیاده میکند و سپس یقهی حاجی را گرفته از جاده کنار میکشد تا خفهاش بکند. زنش که ماجرا را میبیند، اظهار میکند: تو ما را نکش، هر چه بخواهی به تو میدهیم. ولی آن خبیث، هر چه داشتهاند از آنها میگیرد و خود آنها را نیز در چاهی که در صد قدمی جاده بوده میاندازد که شاید تا صبح بمیرند. سپس حرکت میکند و وارد اصفهان میشود و به خانه میرود. در اثر خستگی میخواهد بخوابد ولی خوابش نمیبرد و با خود میگوید امکان دارد که آنها در میان چاه نمیرند و کسی آنها را نجات بدهد و در نتیجه من گرفتار شوم. خوب است برگردم اگر زنده هستند آنها را بکشم و اگر مردهاند خیالم راحت باشد.
نزدیکیهای صبح به طرف تهران حرکت میکند و ضمنا چند مسافر هم سوار میکند. چون به همان مکان میرسد ماشین را نگاه میدارد و به مسافرین میگوید: اینجا باشید، چند دقیقهی دیگر میآیم و حرکت میکنم. مقداری کار دارم و الآن برمیگردم. زمانی که به نزدیک چاه میرسد میبیند نالهی آنها بلند است که میگویند مردم به داد ما برسید، مردم مردیم؛ و ناله میزنند. راننده میگوید: شما که هستید؟ میگویند ما را راننده لخت کرده و به چاه انداخته و خودش رفته است تا ما بمیریم. ای مسلمان، ما را نجات بده که ما برای کمک به ضریح حضرت ابوالفضل علیهالسلام به اصفهان میرفتیم. راننده میگوید: الآن شما را خلاص میکنم! این را گفته و میرود سنگی را که در نزدیک چاه بود بلند بکند و به چاه بیندازد و آنها را بکشد، که یکدفعه ماری از زیر سنگ بیرون میآید و نیش خود را فورا در بدن وی فرومیکند!
راننده فریاد میکشد و از اثر صدای او، مسافرین که منتظر راننده بودند، به دنبال صدا حرکت میکنند و میبینند راننده افتاده فریاد میزند و میگوید: مردم، مار مرا
کشت! در این حین، از طرفی دیگر نیز صدایی میشنوند و وقتی که به دنبال آن صدا میروند و میفهمند صدای دوم از میان چاه میباشد. ریسمانی تهیه کرده و حاجی و زنش را از میان چاه بیرون میآورند و از آنها میپرسند چه شده است؟ حاجی جریان مسافرتش را بیان میکند و میگوید چقدر به راننده التماس کردیم که ما را به حضرت ابوالفضل علیهالسلام ببخش، قبول نکرد و ما را به چاه انداخت.
مسافرین میگویند: راننده را میشناسی؟ میگویند: آری، و چون به نزد راننده میآید، حاجی و زنش میگویند: آن راننده، همین شخص است. در همین حال راننده از اثر سم مار میمیرد و چون لباس وی را میگردند میبینند هنوز پول و جواهرات زن حاجی در جیب او بوده و جایی پنهان نکرده است! قربانت ای باب الحوائج!
این موضوع را حتی یکی از آقایان اهل منبر نیز، که نامش الآن یادم نیست، در روی منبر بیان کردند و من هم شنیدم.