جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دستم تکان نمی‏خورد

زمان مطالعه: 2 دقیقه

آقای علی اصغر یوسفی، همسایه سابق مسجد مذکور، کرامتی مربوط به 35 سال قبل را چنین بیان کردند:

در روزگار پیشین، چنین مرسوم بود که زنان متدین اسفنجان و حومه، چند متر پارچه یا شال را به عنوان نذری به مسجد مزبور اهدا می‏کردند و آن‏ها را روی طنابی که در داخل مسجد کنار یکی از دیواره‏های آن بسته شده بود می‏گذاشتند. روزی مرحوم حجةالاسلام آقای میرزا احمد سهندی به من گفتند: این پارچه‏ها و شال‏ها به درد این مسجد نمی‏خورند، آن‏ها را جمع کرده و به فروش تا با پول آن‏ها چیز دیگری برای مسجد خریداری شود.

بنده هم آنها را جمع کرده و بسته‏بندی نمودم و در میان یک چادر مشکلی گذاشته و آن را پیچیدم و به آقای سهندی گفتم: شال‏ها اکنون آماده است و هر کس می‏خواهد آن‏ها را ببرد بفروشد هیچ مانعی ندارد. ایشان در جواب من گفت: خودت بفروش. چون بنده تمایلی نداشتم که در فروش آن‏ها دخالت کنم، لذا چند روز تعلل کرده و آن‏ها را نفروختم. در هر صورت، در این ایام عده‏ای از زنان اسفنجان به همسرم گفته بودند که: در خواب دیده‏اند که به منزل ما سیل آمده است. هنگامی که همسرم این قضیه را برایم نقل کرد، اظهار داشته‏ام آن‏ها مرا به خاطر این که آن شال‏ها را جمع کرده‏ام تا بفروشم می‏ترسانند لذا به حرفشان اعتنا نکردم. به هر حال، شبی در عالم رؤیا دیدم، در میدان اسفنجان هستم و یک نفر از اهالی قریه مذبور، چاقویش را به شکم من کشید و در نتیجه شکمم زخمی‏

شد و من دستم را روی زخم گذاشتم تا احشایم بیرون نریزد.

مردمی که در میدان ایستاده بودند به یکدیگر گفتند: او را به پزشک برسانید، یک نفر در پاسخ آن‏ها گفت: اگر نزد طبیب حاذق و دکتر ماهر هم ببرید معالجه نخواهد شد! در این حال از خواب بیدار شدم، ولی با کمال تعجب دیدم، دستم را روی شکمم گذاشته‏ام که به آن کاملا چسبیده است و خیلی هم عرق نموده‏ام اما کوچک‏ترین دردی ندارم. از این رو، خواستم دستم را از روی شکمم بردارم نتوانستم زیرا محکم به شکمم چسبیده بود.

سرانجام سحرگاه فرا رسید، به بچه‏ها گفتم: به برادرم و جناب حجةالاسلام حاج حسین نبوی اطلاع دهید تا بیایند خانه و درد مرا چاره‏جویی کنند. افراد نامبرده فورا پس از اطلاع از جریان به منزل ما آمدند و دیدند که دستم به شکمم چسبیده است. آقای نبوی با دست و سر زانویش دستم را تکان داد و محکم گرفت و به سوی بالا کشید، ولی دستم سر جای خودش قرار گرفته بود و تکان نمی‏خورد!

هنگامی که ایشان این صحنه عجیب را مشاهده کردند به من گفتند: دستت باز نمی‏شود ولی دستت را با خدا باز کن و نیتت را عوض کن. من هم توی دلم تصمیم گرفتم شال‏های مزبور را سر جای خود قرار دهم و در فروش آن‏ها دخالت نکنم. به دنبال این تصمیم، متوجه شدم که دستم خود به خود از جایی که قبلا چسبیده بود جدا شد و حرکت کرد. پس یک طناب ضخیم و محکم‏تری تهیه نمودم و در جای طناب سابق بستم و شال‏های مذکور را روی آن چیده و ردیف کردم و از اول هم بهتر شد.