دیوان جیحون یزدی، به کوشش احمد کرمی، سلسلهی نشریات ما، 1363 هـ. ش، تهران صفحه 46.
در دهر دلا تاکی گه هالک و گه ناجی (1).
از صولت آن مأیوس بر دولت این راجی (2).
جز قلزم وحدت نیست کافتاده به مواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بندهی شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش به جان گردد بر فرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر، مصداق کلامالله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم بر فلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح به واشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
در خانهی یزدان ساخت از دوش نبی معراج
از چون تو پسر در فخر از صبح ازل اجداد
و ز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف تو را تعداد
در بزم تومات، اقطاب بر رزم تو محواوتاد
از تیرهی تو ازواج اندر شمر افراد
و زصارم تو افراد در مرتبهی ازواج
شاها! تو بدین قدرت بر صبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین، عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقت است که خواهم آب زین فرقهی حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
سنگ محنم امروز پیمانهی صبر اشکست
آب ارنه به دست آرم بار است به دوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست به جسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
و زهیبت او بگریخت افواج پس افواج
زد نعره که ای مردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بندهی یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم؟
ای میر شما بی تخت و ای شاه شما بیتاج
آن گه به فرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا به خود ای عباس! کو رسم وفاداری؟
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب از خصم گرفته باج
ناگاه کج آیینش زد تیغ به دست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آیین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
بر خیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت به دندان مشک وزخون بدنش مواج
بر دوخت خدنگش تن، او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان به هوا پراند
ناگاه کمانداری آبش به زمین افشاند
پس خواند برادر را وزیأس همانجا ماند
نینی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخاست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا (3) افتاده به جایی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم زالم بشکست
هان بر که گذارم دل یا با که کنم کنکاج؟ (4).
ای شاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت، بس نیست به هست افتاد
بدر الشهدا عباس تا آن که زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون ازاوج به پست افتاد
این مهر توام در دل از عهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض از عاج
1) ناجی: رستگار، نجات یابنده.
2) راجی: امیدوار.
3) سهی بالا: بلند و راست قامت.
4) کنکاج / کنکاش: (غیاث اللغات(: کنگاش: مشورت و صلاح پرسی.