همان صفحه 207.
چون بیامد حضرت شاه شهید
بر سر عباس آن میر رشید
آسمانی دید اندر خاک و خون
زخم او بر تن زاخترها فزون
دید سروی، سرکشی آزادهای
در میان خاک و خون افتادهای
دید یک شیر مهول (1) سهمناک
در تلاطم در میان خون و خاک
آفتابی دید بس رخشان و خوب
کوکند در بحر خون هر دم غروب
آن برادر را که چون جان داشت دوست
دید بیجان مانده از دست عدوست
دستها ببریده خونش بسته چشم
گه زغیرت لب گزان، گاهی زخشم
شه چو دید آن گونه، عقلش خیره شد
روز روشن پیش چشمش تیره شد
چون بدید از پشت زینش بر زمین
بر زمین خود را فکند از پشت زین
چون سکندر بر سر دارا نشست
نعره زد کاین لحظه پشت من شکست
چون برادر را بدید آن سان نژند
گشت چون شیری که باز افتد به بند
آن سری را کو به راه شاه داد
از زمین برداشت بر زانو نهاد
زد به رخسارش زاشک اول گلاب
پس بدو شد در سؤال و در جواب
گفت:ای جان برادر؛ السلام
گفت: قد شرفت یا خیرالکرام
گفت: ای سالار لشکر کیف حال
گفت: اگر گویم ترا آرد ملال
گفت: هین! دریاب فرصت تا که هست
گفت: آوخ وقت فرصت شد زدست
گفت: برخیز ای برادر ساعتی
گفت: معذورم، ندارم حالتی
گفت: بگشا چشم و بنگر کاین منم
گفت: خون بگرفته چشم روشنم
گفت: چندی با برادر گو سخن
گفت: باالله، من ندارم آن دهن
گفت: یکبار دگر پیشم خرام
گفت: شد صبر و توانایی تمام
گفت: من بنشسته تو چون خفتهای
گفت: معذورم چرا آشفتهای
گفت: اطفالاند زار و تشنه لب
گفت: آوخ! پای من ماند از طلب
گفت: من ماندم غریب و خوار و زار
گفت: صد حسرت که من ماندم زکار
گفت: در این غربت و درماندگی
این بود شرط برادر خواندگی
گفت: میدانم و لیکن چاره چیست؟
با قضای آسمانی چاره نیست
گفت: چون شد بستگیها با منت
گفت: کو دستی که گیرم دامنت
گفت: باشد آرزویی در دلت؟
گفت: آری گر نباشد مشکلت
گفت: امیدت چیست چبود رای تو؟
گفت: بوسم بار دیگر پای تو
گفت: باالله از تو بس شرمندهام
گفت: من خود کیستم؟ من بندهام
گفت: کی بینم دگر دیدار تو
گفت: باشم در قیامت یار تو
گفت: تا من چون کنم بیروی تو
گفت: صد چون من فدای موی تو
گفت: بیرویت در آذر چون کنم؟
ای برادر! بی برادر چون کنم؟
گفت: کس با کس اگر صد سال زیست
آخر از درد جدایی چاره نیست
جان به پایش داد و خامش شد ز گفت
آن یکی برخاست و آن دیگر بخفت
1) مهول: ترسناک.