گلشن وصال، تألیف روحانی وصال، تهران، 1319 هـ. ش، صفحه 200 (بخش نخست شامل ابیاتی است بر وزن شاهنامهی فردوسی(.
…چو شاه عرب سبط پاک رسول
چراغ فروزان راه وصول
سر سروران پور شیر خدا
که جان کرد در راه یزدان فدا
برادر فدا کرد پور گزین
بر ابرو ز مردی نیفگند چین
از آن شه یکی داستان گوش کن
به دل هر چه داری فراموش کن
چه پردخته شد کاریاران شاه
نماند ایچ از جانسپاران شاه
به خون خفت جمع پریشان او
صلا داد گردون به خویشان او
علمدار شه پور میر عرب
به پیش ملک بر زمین سود لب
به خود بر بپیچید هر دم زخشم
پر از چین بروها پر از آب چشم
بگفت ای ملک جانت مسرور باد
تن دشمنت زنده در گور باد
ایا همچو مهر فلک یک تنه
به میدان شده بی سپاه و بنه
که دیده چو تو خسروی بیپناه
نهد رو به میدان آوردگاه
تو زین گونه بی کس من ایدر بپای
نهد رو به میدان آوردگاه
گرایدونم از شاه فرمان رسد
سپاس توام بر دل و جان رسد
به یک حمله از تیغ آتش فشان
به گیتی ز دشمن نمانم نشان
اگر خصم بر چرخ جوید پناه
کنم نیزه بر دیدهی مهر و ماه
به رسم پدر کینه توزم دلیر
رود بچهی شیر برسان شیر
من این جاو دشمن چنین کینه تاز
تفو بر تو ای اختر کینه ساز
ملک کاین سخن از برادر شنید
عیان گشتش از ارغوان شنبلید(1).
سرشکش همی گشت جاری به چهر
ستاره بیفشاند بر ماه و مهر
بدو گفت: کای زور بازوی من
به گند آوری (2) هم تر ازوی من
تو آذین ده (3) دستگاه منی
علمدار و پشت سپاه منی
درفش سپه چون شود سرنگون
همه کار لشکر شود واژگون
و دیگر که ما را در این دشت کس
نماندایچ، ایدون (4) توماندی و بس
چو من رخ به هیجا (5) کنم یک تنه
تومانی پی پاس رخت و بنه
حریم حرم را نگهبان تویی
پناه گروه پریشان تویی
مبادا که این مشت پرده نشین
بمانند بی کس در این دشت کین
همین نورسانی که دخت منند
فروغ دل و دست پخت منند
فرامش مکن گاه بیداد و بیم
که کرسی بلرزد چو گرید یتیم
جهان پهلوان چون شنید این سخن
همی خواست جانش برآید ز تن
همی خوی نشان (6) شد ز آزرم او
شد آن کوه آتش به دریا فرو
بدو گفت: کای خسرو راستان
چرا راندی این بنده را زآستان
مگر کوتهی رفت در بندگی
که خستی مرا دل ز شرمندگی
عدوگر نپوید به کین توزیم
تو خود بی سخن زین سخن، سوزیم
من استاده تو خفته در زیر تیغ
گمانی عجب رفت بر من دریغ
در این گفتگو بود با درد و آه
که از خرگه آمد برون دخت شاه
بتفسیده رخسار (7) و ژولیده موی
لب انده شمار و رخ آزرم جوی
شده گوهرش کهربا گونه زرد
دو لعلش بدل گشته بالا ژورد
لبش خشک و رخسارش از اشک تر
به کف مشکی از کام او خشک تر
چون عباس افغان او گوش کرد
از او مشک بگرفت و بر دوش کرد
پر اندیشه شد جان انده کشش
که زد دامنی چرخ بر آتشش
بگفتا من ایدر (8) شتاب آورم
مگر زی تو یک جرعه آب آورم
ملک را دعا گفت و بر شد به اسب
دو چهره فروزان چو آذر گشسپ(9).
بدانست آن خسرو دادگر
که جان ز تن رفته ناید دگر
پیاده شد و گشت زار و نوان
چو دل از قفای برادر دوان
به بر خواندش و دیده چون رود کرد
ببوسید رخسار و بدرود کرد
دعا خواند و بگرفت بازوی او
بیفزود نیرو به نیروی او
مه و مهر شد در هوا همعنان
یکی بر زمین شد دگر با سمان
یکی شد به ناوردگاه خسان
یکی شد به دلجویی بیکسان
بیامد به نزدیکی لشکر ستاد
عنان بر کشید و زبان برگشاد
نخست از در پند گفت:ای گروه
که دژخیم (10) خوئید و اهرن پژوه (11).
چرا همچو گرگان به راه ستیز
به شیر خدا پنجه کردید تیز
پیمبر که بادش ز یزدان درود
چنین گفت و این گفته هر کس شنود
که این پاک پورم بود نور عین
حسین از من است و منم از حسین
چرا تخم کینش به دل کشتهاید
گمانم که از کیش برگشتهاید
بگردید از این کردهی ناصواب
مبندید بر میهمان راه آب
زبی آبی و سوز تشنه لبی
بیفسرد ریحان باغ نبی
نیوشید (12) اندرز من بی ستیز
و گرنه من و رزم و شمشیر تیز
سخنهای من از در لابه نیست (13).
که شیر ژیان، شیر گرمابه نیست (14).
ننالم بجز پیش پروردگار
که گردان ننالند از کارزار
اگر دشت پر خنجر و دشنه است
به خون نیز شمشیر من تشنه است
اگر شیر با من شود کینه توز
مرا خنجری هست آتش فروز
بسی گفت و ماندند لشکر خموش
مگر دیو را خواند افسون به گوش
در ایشان یکی ناخردمند بود
که با او زراهیش پیوند بود
همی خواست برسان ناپاک دیو
که او را زند ره به نیرنگ و ریو
زشه گفت بگذر که یا بی امان
بگفتا نیارم گذشتن ز جان
بگفتا: مزن خویشتن را به تیغ
بگفتا: من از جان ندارم دریغ
چو تیغ زبان هیچ سودی نداد
زبان بست و تیغ از میان برگشاد
بر آن قوم شد حمله ور یک تنه
گه از میسره گاه از میمنه (15).
به پس راند از آن سپه فوجفوج
چنو باد کانگیزد از بحر موج
همی تیغ بارید همچون تگرگ
به گوش یلان داد پیغام مرگ
ز تیغش سپه در کشاکش فتاد
تو گفتی که در بیشه آتش فتاد
همی ریخت خون و همی راندرخش
بسیط زمین شد چو کوه بدخش
هر آنکو بدیدش به هنگام خشم
درست آمدی روی مرگش به چشم
سپه را بدین سان همی کرد پخش
بسوی فرات اندرون راندرخش
از او پاسبانان چو کردند پشت
فروراند در آب و پر کرد مشت
به لب برد کاشامد آن رزمخواه
به یاد آمدش تشنگیهای شاه
ز کف ریخت آب، از مژه رانداشک
بچستی از آن آب پر کرد مشک
برون شد زآب آن یل کاردان
چو از قعر دریا نهنگی دمان
چو دشمن بدانست کو برد آب
بگفتا که رفت اختر ما به خواب
به لب گر یکی قطره آب آورد
به ناوردگاهش که تاب آورد؟!
بریزید از حیله آبش به خاک
وگرنه گذارید دل بر هلاک
شد انبوه لشکر بر او فوج فوج
تو گفتی که دریا در آمد به موج
شد آن شیر دل گرد لشکر شکن
زهر سو بر آن قوم غارت فکن
کجا حمله آورد آن نامدار
تو گفتی علی بود با ذوالفقار
بناگه خسی از کمینگاه جست
بزد بازوی پهلوان را بخست
جدا ساخت از پیکرش دست راست
فغان از نهاد فرشته بخاست
به دست چپ اندر همی داد تیغ
که از راستان جان ندارم دریغ
یکی بدکنش دیونا پاک مرد
ز دست چپش نیز بیبهره کرد
همی زار نالید و برداشت آه
که دستم جدا شد ز دامان شاه
ولی نیست غم خصمم اردست برد
که شادم بدین آب و این دستبرد
شهنشه زآب ارشود کامجوی
از این آبم افزون شود آبروی
ولی بخت زد دست حسرت به دست
که از آب هم دیده بایست بست
خدنگی بپرید همچون عقاب
فرو برد منقار در مشک آب
چو از آب آمد تهی مشک او
همه دشت جیحون شد از اشک او
چو شیری دمان گشت پیچان زخشم
قضا را یکی تیرش آمد به چشم
فرشته ز غم دست انده گزید
که بر چشم شه چشم زخمی رسید
بگفتا زجان دیده بایست بست
که نه دیده ام مانده برجا نه دست
نه دستی که آرم به دامان شاه
نه چشمی که سازم به چهرش نگاه
به انده برون کرد پای از رکاب
به خاک آمد آن زادهی بوتراب
یکی نعره از دل به گردون رساند
ملک را به غمخواری خود بخواند
کهای دست یزدان به بالا وزیر
به بی دستیم بین و دستم بگیر
اگر آسمان دیدهی من ببست
تویی پیش چشمم به بالا و پست
و گردستم آمد ز پیکر جدا
کجا دست دارم ز دامان تو را
چو این ناله بگذشت بر گوش شاه
جهان سربسر شد به چشمش سیاه
همی سود بر دست، دست فسوس
عیان شد ز بیجادهاش سندروس (16).
بگفت: آه! پشتم زمانه شکست
زمانه به من چاره را در ببست
برآمد به زین و فرو راندرخش
همی راند هر سو به سان درخش
چو نزدیک آن جسم پیچان رسید
چو جان بر سر جسم بیجان رسید
فروجست از زین و آمد به خاک
به دامان گرفت آن تن چاک چاک
بگفت:ای برومند سرو روان
که آسیب گردون نمودت نوان (17).
چه رفتت که از گفته ماندی خموش
چه خوردی که یکباره رفتی زهوش؟
که پیراست این نخل شرین ثمر
که نگذاشت بروی نه شاخ و نه بر؟
که دست تو را از بدن کرد دور
که بی دست و پا زنده بادا به گور!
همی گفت و بارید اشک روان
مگر ریخت بر چهرهی پهلوان
به خویش آمد و گفت شه را درود
همی سر به پای برادر بسود
بگفت:ای خداوند دیرین من
قدم رنجه کردی به بالین من
مرا کی چنین قدر و اندازه بود
که خسرو به بالینم آید فرود
مرا دیده از اشک و خون پاک ساز
که بینم بر آن چهرهی پاکباز
ملک چشم او را زخون کرد پاک
به شه دید و گفتا که: روحی فداک(18).
دریغا اگر بود صد جان مرا
به هر لحظه جانی نشاندم تو را
یکی آروزی است اندر دلم
کز و نگسلم تا زجان نگسلم
که دخت تو را ماندهام تشنه کام
ولی چاره کو؟ چون فلک نیست رام
کنون چون رود جان زپیکر مرا
امید است این از برادر مرا
مبر پیکرم را سوی خیمه گاه
که بر وی زخجلت نیارم نگاه
همی گفت و بودش به خسرو نگاه
چنین تا که جان داد بر پای شاه
چنین است رسم سپنجی سرای
نماند بجز پاک یزدان بجای
چو ناچار این ره بباید سپرد
خنک آن که در پای مردان بمرد
1) شنبلید: گیاهی است با گلهای زرد روشن. اشاره است به زرد شدن رخسار.
2) گند آوری / کند آوری: پهلوانی، بی پروایی، دلیری.
3) آذین ده: زینت دهنده، زینت بخش.
4) ایدون: اکنون.
5) هیجا: جنگ و ستیز.
6) خوی نشان: عرق ریز، عرق ریزان.
7) تفسیده رخسار / تفتیده رخسار: چهرهی بسیار گرم شده. صورت برافروخته.
8) ایدر: این جا.
9) آذر گشسپ / آذر گشنسب: یکی از سه آتشگده مهم عهد ساسانی، آتشکده.
10) دژخیم: بدنهاد، بدخوی، جلاد.
11) اهرن پژوه / اهریمن پژوه: خواستار خرد خبیث و پلید، خواهان شیطان.
12) نیوشید (از مصدر نیوشیدن(: گوش کردن، شنیدن: گوش کنید، بشنوید.
13) سخنهای من از در لابه نیست: سخنان من از جهت خودستایی یا اظهار نیاز و تضرع نیست.
14) شیر گرمابه: تصویر شیر خیالی که بر دیوار حمام میکشیدند.
15) میسره: طرف چپ میمنه: طرف راست.
16) سند روس: زرد رنگ (کنایه از زرد شدن رخسار است(.
17) نوان: نالان، نالنده.
18) روحی فداک: روح من فدای تو باد.