جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در رفتن حضرت ابوالفضل به سوی شط فرات

زمان مطالعه: 2 دقیقه

گلزار حسینی، اشعار و قصاید اختر طوسی، کتابفروشی اسلامیه، تهران بی‏تا، ص 521.

ای دل بزن به دامن آن شهریار دست‏

کو را به خویش خوانده خداوندگار دست‏

یعنی علی که خاک دربارگاه او

از رنگ و بوی برده ز مشک تتار دست‏

سلطان اولیا که گدایان درگهش‏

دارند گاه جود و سخا چون بحار دست‏

شاهنشهی که از پی تعظیم اومدام‏

جبریل را به سینه بود بنده واردست‏

از باده‏ی ولایت او هر که گشته مست‏

از فرط هوش برده زهر هوشیار دست‏

ای شاه تا جدار که داده است از کرم‏

بر ما سوای خویش تو را کردگار دست‏

از جور روزگار شد ایمن هر آن که زد

بر دامن ولای تو بی‏اختیار دست‏

از روی شیر شرزه پرد رنگ روز جنگ‏

چون برزنی به قائمه‏ی ذوالفقار دست‏

دشمن اگر چه رستم دستان بود به زور

بر تو نیابد ای شه دلدل سواردست‏

در دشت کارزار زدام تو خصم را

ندهد به هیچ روی طریق فرار دست‏

چون بنگرد به دست تو شمشیر آبدار

شوید زجان خویشتن از اضطرار دست‏

زنهار بخشی‏اش ز سر رأفت ارعدو

بر سر نهد بر تو پی زینهار دست‏

از وصف ذاتت «اختر طوسی» چو عاجز است‏

ناچار می‏برد بسوی اختصار دست‏

آن دم کجا بدی تو به کرب و بلا که یافت‏

بر زاده‏ی تو شمر شقاوت شعار دست‏

عباس شیر بیشه‏ی مردی که داشتی‏

بر پردلان پیلتن روزگار دست‏

چون دید مانده بیکس و یاور برادرش‏

آهی کشید و زد به هم آن با وقار دست‏

برداشت مشک و گشت به آن توسنی سوار

کز پویه برده بود زباد بهار دست‏

مردانه زآستین حمیت برون کشید

در دشت نینوا زپی کارزار دست‏

از بهر دفع دشمن خونخوار خویش برد

بر نیزه‏ای که بود چو پیچیده ماردست‏

هر سو که می‏شتافت در آن عرصه، می‏نمود

از خون دشمنان ستمگر، نگاردست‏

از دل ز روی خشم و غضب نعره می‏کشید

چون شیر، سرخ کرده زخون شکار، دست‏

سوی فرات آمد؛ پر آب کرد مشک‏

چون یافت بر مراد خود آن نامدار دست‏

از آب خوشگوار، لب خشک‏تر نکرد

با آن که بود از عطشش بی‏قرار دست‏

چون از پی مراجعت آن شاه تشنه کام‏

زد بر لگام مرکب گیتی سپار، دست‏

بر قبضه‏های تیغ، پی کشتنش زدند

گم گشتگان راه حق از هر کنار دست‏

می‏شد بلند از پی قتلش ز کوفیان‏

با تیغ آبدار زهر سو هزار دست‏

بر یاری برادرش آن قدر پا فشرد

در دشت کارزار که رفتش ز کار دست‏

بگرفت مشک آب به دندان خویشتن‏

او را جدا چو شد زیمین و یسار دست‏

تا دست او بریده شد از تن، به حربگاه‏

از دشمنان برید ز تن بیشمار دست‏

گفتی دمیده دست به جای گیاه خاک‏

از بس فتاده به هر رهگذار دست‏

از ضرب تیر گشت چو مشکش تهی زآب‏

شست از حیات خویشتن آن شهریار دست‏

از پشت زین به روی زمین چون گرفت جای‏

آن شه که داشت بر فلک از اقتدار دست‏

گفتا هزار شکر که در دشت کارزار

کردم به راه عشق برادر نثار دست‏

در خیمه‏گاه از غم او عترت رسول‏

بر سر زدند با دلی از غم نگار دست‏

زینب چو دید دست برادر بریده گفت:

بادت بریده ای فلک کجمدار دست‏

کلثوم را عذار به رنگ بنفشه شد

از بس که زد به ماتم او بر عذار دست‏

»اختر» بنال از غم آن شاه و برمدار

از دامن محبت هشت و چهار دست‏