گلزار حسینی، اشعار و قصاید اختر طوسی، کتابفروشی اسلامیه، تهران بیتا، ص 521.
ای دل بزن به دامن آن شهریار دست
کو را به خویش خوانده خداوندگار دست
یعنی علی که خاک دربارگاه او
از رنگ و بوی برده ز مشک تتار دست
سلطان اولیا که گدایان درگهش
دارند گاه جود و سخا چون بحار دست
شاهنشهی که از پی تعظیم اومدام
جبریل را به سینه بود بنده واردست
از بادهی ولایت او هر که گشته مست
از فرط هوش برده زهر هوشیار دست
ای شاه تا جدار که داده است از کرم
بر ما سوای خویش تو را کردگار دست
از جور روزگار شد ایمن هر آن که زد
بر دامن ولای تو بیاختیار دست
از روی شیر شرزه پرد رنگ روز جنگ
چون برزنی به قائمهی ذوالفقار دست
دشمن اگر چه رستم دستان بود به زور
بر تو نیابد ای شه دلدل سواردست
در دشت کارزار زدام تو خصم را
ندهد به هیچ روی طریق فرار دست
چون بنگرد به دست تو شمشیر آبدار
شوید زجان خویشتن از اضطرار دست
زنهار بخشیاش ز سر رأفت ارعدو
بر سر نهد بر تو پی زینهار دست
از وصف ذاتت «اختر طوسی» چو عاجز است
ناچار میبرد بسوی اختصار دست
آن دم کجا بدی تو به کرب و بلا که یافت
بر زادهی تو شمر شقاوت شعار دست
عباس شیر بیشهی مردی که داشتی
بر پردلان پیلتن روزگار دست
چون دید مانده بیکس و یاور برادرش
آهی کشید و زد به هم آن با وقار دست
برداشت مشک و گشت به آن توسنی سوار
کز پویه برده بود زباد بهار دست
مردانه زآستین حمیت برون کشید
در دشت نینوا زپی کارزار دست
از بهر دفع دشمن خونخوار خویش برد
بر نیزهای که بود چو پیچیده ماردست
هر سو که میشتافت در آن عرصه، مینمود
از خون دشمنان ستمگر، نگاردست
از دل ز روی خشم و غضب نعره میکشید
چون شیر، سرخ کرده زخون شکار، دست
سوی فرات آمد؛ پر آب کرد مشک
چون یافت بر مراد خود آن نامدار دست
از آب خوشگوار، لب خشکتر نکرد
با آن که بود از عطشش بیقرار دست
چون از پی مراجعت آن شاه تشنه کام
زد بر لگام مرکب گیتی سپار، دست
بر قبضههای تیغ، پی کشتنش زدند
گم گشتگان راه حق از هر کنار دست
میشد بلند از پی قتلش ز کوفیان
با تیغ آبدار زهر سو هزار دست
بر یاری برادرش آن قدر پا فشرد
در دشت کارزار که رفتش ز کار دست
بگرفت مشک آب به دندان خویشتن
او را جدا چو شد زیمین و یسار دست
تا دست او بریده شد از تن، به حربگاه
از دشمنان برید ز تن بیشمار دست
گفتی دمیده دست به جای گیاه خاک
از بس فتاده به هر رهگذار دست
از ضرب تیر گشت چو مشکش تهی زآب
شست از حیات خویشتن آن شهریار دست
از پشت زین به روی زمین چون گرفت جای
آن شه که داشت بر فلک از اقتدار دست
گفتا هزار شکر که در دشت کارزار
کردم به راه عشق برادر نثار دست
در خیمهگاه از غم او عترت رسول
بر سر زدند با دلی از غم نگار دست
زینب چو دید دست برادر بریده گفت:
بادت بریده ای فلک کجمدار دست
کلثوم را عذار به رنگ بنفشه شد
از بس که زد به ماتم او بر عذار دست
»اختر» بنال از غم آن شاه و برمدار
از دامن محبت هشت و چهار دست