جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در آسمان چهارم روحم را برگرداند

زمان مطالعه: 2 دقیقه

یکی از خادمان حرم حضرت امام رضا علیه‏السلام در سال 1377 شمسی کرامتی را چنین نقل می‏کرد:

شخصی به زیارت حرم امام رضا علیه‏السلام آمده بود و به من گفت: روضه‏ی حضرت اباالفضل علیه‏السلام را بخوان.

گفتم: برای زیارت حرم حضرت امام رضا علیه‏السلام آمده‏ای، برایت از این بزرگوار بخوانم.

گفتم: من از حضرت اباالفضل العباس علیه‏السلام خاطره‏ای دارم، آنگاه شروع کرد به گریه کردن و گفت: آخر هر چه دارم از اوست.

پرسیدم: از آن بزرگوار چه دیده‏ای که این قدر دلباخته‏ی او شده‏ای؟

او در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، چنین می‏گفت: چند وقت پیش همسرم مریض و در بیمارستان بستری شد، در حال اغما به سر می‏برد، دکترش به من گفت: برو بچه‏هایش را بیاور، تا مادرشان را برای آخرین بار ببینند.

من به خانه آمدم، گفتم: بچه‏ها بلند شوید برویم بیمارستان برای عیادت مادرتان.

فرزند کوچکم – که 2 یا 3 سال بیشتر نداشت – گفت: بابا! مادرم خوب شده؟! می‏خواهند مرخصش کنند؟!

بغض گلویم را گرفته بود که در جواب این بچه چه بگویم. بعد از آن، دسته گلی خریده و به اتفاق بچه‏ها به بیمارستان رفتیم. من جلوتر از بچه‏ها رفتم ببینم حال همسرم چه طور است. همین که وارد راهرو شدم، دیدم همسرم را از اتاق بیرون آوردند، و پارچه‏ی سفیدی روی او کشیده‏اند.

جلو رفتم دکتر به من گفت: آقا تسلیت می‏گویم، من شرمنده‏ی بچه‏ها شدم که گفتم آنها را بیاورید.

من تا این حال را دیدم، طاقتم طاق شد و بی‏اختیار فریاد زدم: یا قمر بنی‏هاشم! یا باب الحوائج! جواب بچه‏هایم را چه بگویم؟!

در همین حال بودم و منتظر و مبهوت که چه کنم که ناگاه دیدم خانمم فریاد زد و از روی تخت بلند شد و هیجان‏زده دورش را نگاه می‏کند.

همه‏ی دکترها و پرستاران دور تخت او جمع شدند، سروصدا می‏کردند که این تمام کرده بود، چطور زنده شده؟!

او گفت: من در اتاق بودم. یک وقت متوجه شدم که عزرائیل آمد و جانم را گرفت و همین طور روحم را تا آسمان چهارم برد. آنجا دیدم یک جوان – که لباس رزم به تن پوشیده بود، ولی دست در بدن نداشت – با عجله آمد، سر راه عزرائیل را گرفت و فرمود: ای عزرائیل! جان این زن را به بدنش برگردان!

عزرائیل گفت: ولی من از جانب الهی مأمورم که او را قبض روح کنم و جانش را بگیرم.

باز آن جوان فرمود: می‏گویم: روحش را برگردان.

عزرائیل قبول نکرد.

سپس فرمود: پس به خدا بگو! این لقب باب الحوائجی را از من بگیرد.

تا این جمله را آن بزرگوار فرمودند: ناگهان صدایی از عرش رسید که ای عزرائیل! به احترام باب الحوائج روح آن زن را به بدنش برگردان.

عزرائیل روح مرا به بدنم برگرداند. من دیگر آن بزرگوار را ندیدم.

آن مرد زایر حرم امام رضا علیه‏السلام گفت: این بود آن چیزی که مرا شیفته‏ی اباالفضل علیه‏السلام کرده است.