یکی از خادمان حرم حضرت امام رضا علیهالسلام در سال 1377 شمسی کرامتی را چنین نقل میکرد:
شخصی به زیارت حرم امام رضا علیهالسلام آمده بود و به من گفت: روضهی حضرت اباالفضل علیهالسلام را بخوان.
گفتم: برای زیارت حرم حضرت امام رضا علیهالسلام آمدهای، برایت از این بزرگوار بخوانم.
گفتم: من از حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام خاطرهای دارم، آنگاه شروع کرد به گریه کردن و گفت: آخر هر چه دارم از اوست.
پرسیدم: از آن بزرگوار چه دیدهای که این قدر دلباختهی او شدهای؟
او در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، چنین میگفت: چند وقت پیش همسرم مریض و در بیمارستان بستری شد، در حال اغما به سر میبرد، دکترش به من گفت: برو بچههایش را بیاور، تا مادرشان را برای آخرین بار ببینند.
من به خانه آمدم، گفتم: بچهها بلند شوید برویم بیمارستان برای عیادت مادرتان.
فرزند کوچکم – که 2 یا 3 سال بیشتر نداشت – گفت: بابا! مادرم خوب شده؟! میخواهند مرخصش کنند؟!
بغض گلویم را گرفته بود که در جواب این بچه چه بگویم. بعد از آن، دسته گلی خریده و به اتفاق بچهها به بیمارستان رفتیم. من جلوتر از بچهها رفتم ببینم حال همسرم چه طور است. همین که وارد راهرو شدم، دیدم همسرم را از اتاق بیرون آوردند، و پارچهی سفیدی روی او کشیدهاند.
جلو رفتم دکتر به من گفت: آقا تسلیت میگویم، من شرمندهی بچهها شدم که گفتم آنها را بیاورید.
من تا این حال را دیدم، طاقتم طاق شد و بیاختیار فریاد زدم: یا قمر بنیهاشم! یا باب الحوائج! جواب بچههایم را چه بگویم؟!
در همین حال بودم و منتظر و مبهوت که چه کنم که ناگاه دیدم خانمم فریاد زد و از روی تخت بلند شد و هیجانزده دورش را نگاه میکند.
همهی دکترها و پرستاران دور تخت او جمع شدند، سروصدا میکردند که این تمام کرده بود، چطور زنده شده؟!
او گفت: من در اتاق بودم. یک وقت متوجه شدم که عزرائیل آمد و جانم را گرفت و همین طور روحم را تا آسمان چهارم برد. آنجا دیدم یک جوان – که لباس رزم به تن پوشیده بود، ولی دست در بدن نداشت – با عجله آمد، سر راه عزرائیل را گرفت و فرمود: ای عزرائیل! جان این زن را به بدنش برگردان!
عزرائیل گفت: ولی من از جانب الهی مأمورم که او را قبض روح کنم و جانش را بگیرم.
باز آن جوان فرمود: میگویم: روحش را برگردان.
عزرائیل قبول نکرد.
سپس فرمود: پس به خدا بگو! این لقب باب الحوائجی را از من بگیرد.
تا این جمله را آن بزرگوار فرمودند: ناگهان صدایی از عرش رسید که ای عزرائیل! به احترام باب الحوائج روح آن زن را به بدنش برگردان.
عزرائیل روح مرا به بدنم برگرداند. من دیگر آن بزرگوار را ندیدم.
آن مرد زایر حرم امام رضا علیهالسلام گفت: این بود آن چیزی که مرا شیفتهی اباالفضل علیهالسلام کرده است.