زمان مطالعه: < 1 دقیقه
آن نخل به خون تپیده را میبوسید
آن مشک زهم دریده را میبوسید
خورشید کنار علقمه خم شده بود
دستان زتن بریده را میبوسید
تا العطش سکینه بیتابش کرد
زد مشک، درون شط و پر آبش کرد
آبی که امید تشنگان بود به مشک
تیری بجهید و نقش بر آبش کرد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه التهاب را حس میکرد
بیتابی کودکانش آتش میکرد
وقتی خنکای آب را حس میکرد