جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حکایت (2)

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

مؤلف «أسرار الشهادة» در ص 325 کتاب خود گوید:

سید بزرگوار، علامه‏ی خبیر سید احمد فرزند آیت تحقیق، سید نصر الله مدرس حائری به من گفت: من با جمعی از خدام در صحن ابوالفضل علیه‏السلام بودم که ناگاه مردی را دیدیم که در حالی که انگشت کوچکش را گرفته و خون از آن جاری بود با سرعت از حرم به بیرون دوید. ما جلویش را گرفتیم تا جریان را بپرسیم؛ او به ما گفت که عباس انگشتش را قطع کرده است. ما به حرم رفتیم و مشاهده نمودیم که انگشت کوچک به ضریح آویزان است و بسان انگشت فرد مرده‏ای، قطره‏ای خون از آن نمی‏چکد. و آن مرد هم فردای آن روز درگذشت. و این به خاطر اهانتی بود که در حرم مطهر مرتکب گشته بود.