جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حضرت عباس

زمان مطالعه: 3 دقیقه

دیوان خیاط تهرانی، از انتشارات قدر، قم، 1365 هـ. ش، صفحه 624.

باز بحر فکر ما طغیان نمود

کرد کلکم در محیط خون ورود

بند بندم گشت نالان مثل نی‏

در عروقم خون به جوش آمد چومی‏

لشکر غم خیمه زد اندر دلم‏

حس ظاهر شد برون از پیکرم‏

بین چه آمد بر سر سلطان عشق‏

چون مصادف گشته با طوفان عشق‏

از پی اجرای امر آن جناب‏

خواستم تا من کنم پا در رکاب‏

چون حجت را مرتفع کرد از بصر

بر دو چشمم کربلا شد جلوه‏گر

دیدمی آن پر شده چون بحر خون‏

کشتی ایمان در آن یم واژگون‏

پاره‏پاره جسم انصار خدا

خفته در خون سر زپیکرها جدا

حضرت عباس با قلبی ملول‏

ایستاده نزد فرزند رسول‏

عرض می‏کرد او به آن شاه کبار

مایلم جان در رهت سازم نثار

بعد از آن مالک رقاب نشأتین‏

شهریار عالم امکان حسین

مدتی اندر تفکر او فتاد

عاقبت اذن جدل بر وی نداد

من به خود گفتم همی یا للعجب‏

این جوان از بهر رخصت در تعب‏

این یگانه مظهر قهر خداست‏

این جوان فرزند شاه اولیاست‏

این بود ریحانه‏ی یعسوب دین‏

این بود فایق به کل مشرکین‏

در خروش آید اگر این شیر نر

از عدو باقی نماند یک نفر

چون بود نایب مناب مرتضی‏

زین جهت غالب بود بر ماسوا

چون حسین اندر ازل با کردگار

عهد بسته جان دهد در این دیار

یاوران خویش را این مقتدا

در ره حق یک به یک سازد فدا

بعد ایشان خود رود میدان کین‏

سر دهد در راه رب العالمین‏

باری آن بینای اسرار شهود

در جواب آن جوان لب را گشود

گفت:ای جان اخا رو با شتاب‏

بهر اهل‏بیت من، کن فکر آب‏

گرچه عباس آن زمان با خود نبود

لیک نزد امر شه تسلیم بود

کرد آن گه پای خود را در رکاب‏

شد روان سوی شریعه با شتاب‏

جانب شط یکسره بنمود رو

تامواجه گشت با جیش عدو

چون زصبح هفتم اندر کربلا

عده‏ای را ابن سعد بی‏حیا

کرده بد مأمور آب آن دین پناه‏

که به بندند راه بر انصار شاه

زین جهت مانع شدند از آن جوان‏

که نهد پا بر لب آب روان‏

سخت پور شیر حق شد در خروش‏

همچو قلزم زین عمل آمد به جوش‏

بر کشیدی تیغ خود را از غلاف‏

حیدر آسا گشت وارد بر مصاف‏

هر که نزد او گذارش او فتاد

خرمن عمر ورا بر باد داد

از نهیب صولتش واله قضا

شد قدر حیران زصنع کبریا

گشت وارد در شریعه چون شهاب‏

مشک خود را ابتدا بنمود آب‏

دست خود را بعد از آن آب روان‏

پر نمود و برد نزدیک دهان‏

خواست نوشد آب را آن تشنه کام‏

یاد بنمود از لب خشک امام‏

گفت با خود نیست این شرط ادب‏

تو خوری آب و حبیبت تشنه لب‏

این خلاف عشق و طرز بندگی است‏

گر بمیری تشنه به زین زندگی است‏

آری آری مثل عباس فگار

عاشقی نادیده چشم روزگار

ریخت آب از دست خود بر روی آب‏

مرغ و ماهی شد دلش بر وی کباب‏

عاقبت آن ملجأ و باب نجات‏

گشت عطشان خارج از شط فرات‏

باری آن سقای عطشان فگار

مشک بر دوشش گرفت و شد سوار

گشت عازم از برای خیمه گاه‏

تا رساند آب بر اطفال شاه‏

لشکر کفر و شقاوت ناگهان‏

مجتمع گشتند دور آن جوان‏

ملحدی شد در پس نخلی نهان‏

کرد از کین قطع دست آن جوان‏

چون جدا از پیکرش شد دست راست‏

گفت باشد سهل، دست چپ به جاست‏

ظالمی ناگاه از پشت سرش‏

دست چپ را قطع کرد از پیکرش‏

چون دو دست از پیکر او قطع شد

مشک را بگرفت با دندان خود

یک نفر زان جیش بی‏عرض و شرف‏

کرد مشک آب را از کین هدف‏

ریخت آب مشک چون بر روی خاک‏

برکشید از سینه آه دردناک‏

خاک بر فرقم چه سان سازم بیان‏

که چه واقع گشت اندر آن مکان‏

زد حکیم بن طفیل نابکار

یک عمودی بر سر آن شهریار

پای نهر علقمه آن بدگهر

کرد باگرز گران شق القمر

عاقبت از ظلم خیل مشرکین‏

او فتاد از پشت مرکب بر زمین‏

پس همی آن لحظه با بانگ رسا

دم به دم می‏گفت: ادرک یا اخا

چون که شه بشنید صوت آن جناب‏

شد سوار و راند مرکب با شتاب‏

تا به بالین برادر او رسید

رنگ از سیمای آن سرور پرید

دید چون گل گشته اندر خون طپان‏

بلبل آسا آمد او اندر فغان‏

با دو دست آن سرور کل عباد

رأس او را بر سر زانو نهاد

خون ز روی دیدگانش پاک کرد

پرده‏ی اسرار را او چاک کرد

روح بخش عیسی گردون مکان‏

از زمین شد رهسپار آسمان‏

بلبل باغ جنان پرواز کرد

شاه دین را با الم دمساز کرد

ای فلک دیدی چه کردی بر ملا

روز عاشورا به دشت کربلا؟