در 24 شهریور ماه سال 1381 مطابق با هفتم رجب 1423 صدیق مکرم و فاضل محترم جناب آقای محمد علی انصاری کارشناس مسائل حقوقی ساکن روستای ساتلو از توابع خسروشهر واقع در استان آذربایجان شرقی از قول یکی از اساتید دانشگاه آزاد اسلامی تبریز قصهای جالب و شنیدنی را نقل کرد که ذیلا میخوانید:
اینجانب در سال 1374 دانشکده حقوق دانشگاه آزاد اسلامی تبریز مشغول به تحصیل بودم. یکی از اساتید دانشکده مزبور که در عین حال از قضات دادگستری این شهر بود روزی در کلاس سر درس ضمن تدریس مطالب درس به مناسبتی قضیه زیر را چنین نقل کرد:
روزی در دادگاه نشسته بودم. دو نفر وارد محکمه شدند و پیرامون ملکی با هم طرح دعوا نمودند و در این باره قبلا پروندهای هم تشکیل داده بودند. به اصطلاح حقوقی یکی خواهان و دیگری خوانده محسوب میشود. پیش از آن که از آنها
بازجویی شود شخص خواهان برخاست و آمد جلو میز و در روی آن کتاب مجموعه قوانین جزایی و حقوقی قرار داشت. نام برده با توجه به این که از دانش بهرهای نداشت و گمان میکرد که آن کتاب قرآن مجید است دستش را دراز کرد و بر کتاب مذکور گذاشت و گفت: قسم به این قرآن مطالبی که در دادخواست اظهار داشتهام همگی صحیح بوده و حق با من است. به علاوه دو نفر شاهد هم با خود آورده بود که در این دعوا حقانیت خویش را به اثبات رساند. بنده پیش از آن که از شهود اخذ گواهی نمایم، به خواهان گفتم: آقای محترم، شما به خداوند و انزال کتب و ارسال رسل اعتقادی داری؟ گفت: بلی به خداوند متعال و قرآن و همه مقدسات عقیده و ایمان دارم. باز پرسیدم: چند فرزند داری؟ اظهار داشت: هفت پسر و دو دختر. گفتم: پسر کوچکت چند سال سن دارد و نامش چیست؟ پاسخ داد اسمش علی و هفت سال سن دارد. پرسیدم: آیا میتواند دستت را بر سر او بگذاری و به جانش سوگند یاد کنی که در این دعوا حق با شماست؟ پس از مقداری مکث و سکوت گفت: حاج آقا میترسم پسرم بمیرد. بار دیگر سوال کردم آیا شیعه هستی و به حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) اعتقاد داری؟ گفت: جان و مالم فدای آن بزرگوار باشد. گفتم: به حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) سوگند یاد کن، مبنی بر این که در این دعوا حق با شماست. مشارالیه پس از شنیدن این پیشنهاد اینجانب، خیلی عرق نمود و رنگ از چهرهاش پرید و گفت: حاج آقا، حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) شوخیبردار نیست و من میترسم آن بزرگوار به خاطر قسم دروغم به من غضب نماید راستی، قضیه این است که در این دعوا حق با شخص خوانده است. جناب آقای قاضی، شما مرا به شخصی ارجاع نمودی که من مجبور شدم واقعیت امر را بیان نمایم. به هر حال سرانجام این
قضیه مفصل با توسل به نام مبارک حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) خاتمه پیدا کرد و صاحب حق نیز به حق خود نائل گردید.
یک مشک آب افتاده بود
آه از آن ساعت که بر کون انقلاب افتاده بود
پیکر بیدست عباس از عقاب افتاده بود
آه سرو باد آتش روی آب افکنده بود
بر تراب غم عزیز بوتراب افتاده بود
آسمان از کرده خود شرمگین گردیده بود
آفتاب از گرمی خود در عذاب افتاده بود
نوک پیکان سه شعبه بین طاقین خورده بود
ناله و شیون به طاق نه قیاب افتاده بود
پس که لرزان گشته بود گاه افتادن علم
بر دل اطفال زهرا اضطراب افتاده بود
دست از تن رفت اما در یسار و در یمین
یک لوا آلوده خون یک مشک آب افتاده بود
پیکرش از نوک پیکان پاره پاره چاک چاک
زخم شمیشرش بر اعضای بیحساب افتاده بود
خون اعضایش ز گرمی در بدن خشکیده بود
زخم بر سوزن ز تاب آفتاب افتاده بود
شد به بالین سپهبد در همان ساعت رسید
بین لشکر بهر قتلش انقلاب افتاده بود
دید جسم ناخدا را غرق خون فلک نجات
یک چمن گل گوییا بحر گلاب افتاده بود
(شانی) آن روز که این اشعار دلکش مینوشت
جسم بییارش میان رختخواب افتاده بود
مرحوم شأنی یکی از شاعران خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام