جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حضرت ابوالفضل العباس و علی‏اکبر به فرمان امام حسین به استقبال قزوینی می‏روند

زمان مطالعه: 4 دقیقه

مرحوم عراقی در دارالسلام، مکاشفه‏ی آخوند ملا عبدالحمید قزوینی را چنین نقل کرده است:

می‏فرماید: از اول اوقات مجاورت تا حال زیارات مخصوصه‏ی حسینیه را مداومت نموده و ترک نکرده‏ام، مگر آن شب را که مصمم به بیتوته‏ی اربعین مسجد سهله گردیدم و جمیع آنها را پیاده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده‏ام بلکه بی‏راه رفته‏ام و در شب آخر، وقت عصر بیرون رفته و فردا را در کربلا بوده‏ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معینی نداشته‏ام، بلکه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن، منزل نمودم، چون بضاعتی نداشتم و متمکن از مخارج و کرایه منزل نبوده‏ام.

اتفاقا روزی به اراده‏ی کربلا بیرون رفتم، چون به بلندی وادی السلام رسیدم جمعی از اعزه و اعیان را دیدم که از برای مشایعت آقازاده‏ای بیرون آمده‏اند، پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه

شدند، پس وداع کردند و اذان در عقب او گفتند و سایر آداب آقایی را با او به جا آوردند و او هم با نوکر و بنه و سایر لوازم سفر روانه گردید.

چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده کردم، ملول و خجل شدم و با خود گفتم که این دفعه هم که بیرون آمده‏ام می‏روم، لکن بعد از این اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلت نباشد می‏روم والا نمی‏روم و آنکه تا به حال رفته‏ام کفایت می‏کند! پس این دفعه را رفتم و برگردیدم و بعد از آن عازم شدم که دیگر به طریق مذلت نروم، و بر همان اراده بودم تا آنکه وقت زیارت مخصوصه‏ی دیگر رسید و چند نفر از طلاب آمده پرسیدند که چه روز اراده‏ی زیارت داری که ما هم با تو بیاییم؟ گفتم من اراده ندارم، زیرا که خرج منزل و کرایه ندارم و پیاده هم نمی‏روم. گفتند که تو همیشه پیاده می‏رفتی. گفتم: دیگر نمی‏روم. گفتند: این دفعه را که ما اراده‏ی پیاده رفتن داریم برو، که ما هم از راه باز نمانیم، بعد را خود می‏دانی.

بالاخره، پس از اصرار و انکار، رفتند و از برای توشه‏ی راه خریداری کردند و مرا با اصرار برداشتند و بیرون آمده با ایشان روانه شدیم و چون وقت رفتن تنگ شده و فردای آن روز، روز زیارت بود صبح را بیرون رفتیم که ظهر را در کاروانسرای شور بخوابیم و شب را به کربلا برسیم. پس با همراهان، که دو نفر بودند، روانه شده وارد کاروانسرا گردیدیم، در وقتی که زوار شب صبح بار کرده بودند، چون شب زیارتی بود و از زوار کسی نبود و چون که آن اوقات کاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواری هم در کاروانسرا نبود کسی نمی‏ماند. به علاوه آنکه، کاروانسرا هم از خوف طراران عرب مأمون نبود، بلکه گاه گاه در داخل کاروانسرا مردم را برهنه می‏کردند و احیانا اگر از طلاب و مجاورین وارد می‏شدند و استعدادی نداشتند، از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زیر زباله مستور می‏کردند. ما بعد از ورود چون اسباب قابلی نداشتیم در داخله‏ی طویله صفه‏ی بزرگ مسقفی بود در آن منزل کردیم و پس از صرف غذا خوابیدیم.

اتفاقا من از همراهان زودتر بیدار شدم و ابریق را برداشته از برای وضو بیرون آمدم و بعد از مقدمات وضو، بر صفه‏ای که در وسط کاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به در کاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم. در اثنای وضو که مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم که درزی لباس اعراب، پیاده از درب کاروانسرا داخل گردید، وی با

سرعت تمام نزد من آمد که گمان آن کردم که او از اعراب بیابان است و اراده‏ی آن کرده که مرا برهنه کند، لکن چون چیز قابلی با خود نداشتم چندان خوف نکردم و مسح پا را تمام نمودم.

چون نزدیک آمد، متوجه من گردید گفت:

– ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟

چون بدون سابقه‏ی آشنایی نام مرا ذکر نمود، تعجب کردم و گفتم: آری منم آن که گویی. گفت: تویی که می‏گفتی که من به این ذلت و خواری دیگر به کربلا نمی‏روم، مگر آنکه به طریق عزت متمکن و قادر شوم؟ قدری تأمل کردم که این شخص این واقعه را از کجا دانست، باز در جواب گفتم: آری.

گفت: اینک آماده شو که مولای تو ابوالفضل العباس علیه‏السلام و آقای تو علی بن الحسین علیه‏السلام به استقبال تو آمده‏اند که قدر خود را بدانی و به اعتبارات بی‏اعتبار دنیا افسرده و مهموم نگردی. چون این سخن شنیدم، متحیر ماندم و مبهوت گردیدم که این شخص چه می‏گوید؟! ناگاه دیدم که دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار، که شنیده و در کتب اخبار و مصیبت دیده بودیم، با آلات و اسلحه‏ی حرب – حضرت ابوالفضل علیه‏السلام در جلو و علی‏اکبر علیه‏السلام از دنبال – از باب کاروانسرا داخل صحن آن گردیدند. چون این واقعه را دیدم، بی‏اختیار خود را از بالای آن صفه پایین انداخته دویدم و خود را به پای اسبهای ایشان انداخته بوسیدم و به دور اسبهای ایشان گردیدم و زانو و رکاب و پایشان را بوسیدم.

بعد از آن با خود خیال کردم که خوب است که رفقا را هم اعلام کنم و از خواب بیدار نمایم که به خدمت آن دو فرزند حیدر کرار برسند. پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و بر بالین یکی از آنها که ملا محمدجعفر نام داشت نشستم و با دست او را حرکت دادم و گفتم:

– ملا محمدجعفر، برخیز که حضرت عباس علیه‏السلام و علی‏اکبر علیه‏السلام به استقبال آمده‏اند، بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو.

ملا محمدجعفر چون این سخن بشنید گفت: آخوند چه می‏گویی، مزاح و شوخی می‏کنی؟!

گفتم: نه والله، راست می‏گویم، بیا ببین هر دو تشریف دارند. چون این حالت و اصرار از من دید، دانست که چیزی هست. برخاست و به زودی دوید. چون رفتیم کسی را ندیدیم، و از در کاروانسرا هم بیرون رفته و اطراف صحرا را، که هموار و راه آن تا

مسافت بسیار دیده می‏شود، مشاهده کردیم و اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم. پس متأسف و متحیر برگردیدیم، و از عزم و اراده‏ی سابق برگردیده تائب و نادم شده و عازم بر آن گردیدم که زیارت آن مظلوم را ترک نکنم، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعی عارض شود تدارک و قضا کنم، والی الآن ترک نشده و مادام الحیاة هم ترک نخواهد شد، ان شاء الله تعالی. (1).


1) دارالسلام عراقی: صفحه‏ی 450، چاپ اسلامیه‏ی تهران.