جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حضرت اباالفضل می‏آید

زمان مطالعه: 3 دقیقه

در بیست و نهم اردیبهشت ماه سال 1381 آقای مشهدی ابوالفضل کریمی 74 ساله فرزند اهل روستای چبقلو از توابع شهرستان میانه (ساکن قم، خیابان توحید، 16 متری طفلان مسلم، 8 متری سوم، کافی، پلاک 50) درباره شفا یافتن خود به دست با کفایت حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) ماجرا را نقل کردند:

تقریبا 14 سال پیش در روستای مزبور سکونت داشتم. روزی دچار دل درد سختی گردیدم و از شدت آن آرام و قرار نداشتم؛ بنابراین به اطبای متخصص در شهرستان تبریز و میانه مراجعه نمودم که پس از آزمایش و عکس‏برداری به درمان و مداوایم اقدام کردم. از این رو نسخه‏ها نوشته و داروها تجویز نمودند. لیکن پس از این که داروها را استفاده کردم. هیچ گونه احساس بهبودی در خود نمی‏دیدم. ناچار روزی نزد پروفسور شمس در تهران رفتم. او هم بعد از سه بار آزمایش و عکس‏برداری گفت: بیماری تو علاج ندارد و قبلا نیز برخی از پزشکان تبریز و میانه برایم گفته بودند که نوع بیماری من سرطان بوده و علاوه‏

از این‏ها با یک نفر پزشک دوست بودم. روزی نزد او رفتم؛ پس از انجام معاینه و مشاهده جواب آزمایش‏ها و عکس‏ها به من گفت: سر در نمی‏آورم که بیماری‏ات چیست؟ خلاصه یک سال تمام درد و رنج کشیدم. شبی در فصل زمستان، حالم وخیم‏تر گشته و دیدم که دارم می‏میرم، به بچه‏ها گفتم: هر چه زودتر بروید حاج آقا یوسفی را صدا کنید، بیاید خانه‏ها، تا چند کلمه پیش او وصیت کنم، چون هوا کولاک بود، آن‏ها گفتند: از گرگ می‏ترسم که به ما آسیبی برساند، لذا به دنبال نام برده نرفتم. گفتم: پس حال که چنین است رختخواب مرا رو به سوی قبله پهن کنید. می‏بینید که دارم می‏میرم. آن‏ها نیز بسترم را به طرف قبله پهن کردند. در رختخواب بسیار گریستم و عرض کردم: خدایا من به کجا بروم. به حضرت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) حضرت امام حسین و حضرت اباالفضل (علیهماالسلام) توسل جستم و التماس کردم. لیکن به فریادم نرسید و دردم را دوا نکردند. من آن را بارها صدا زدم پاسخ مرا ندادند. آیا نزد یهودی‏ها بروم!؟ سرانجام خوابم برد و در عالم خواب دیدم اتاق کوچکی که داشتم یک زوایه آن مانند ابری است. از پشت یا میان ابر صدایی شنیدم که گفت: حضرت ابوالفضل می‏آید تا از این درد نجاتت دهد. در این هنگام نگاه کردم دیدم بالی ابر یک قبضه شمشیر نمایان است ولی صاحب شمشیر را نمی‏بینم. پس شمشیر آمد به سوی من و از بالای سینه‏ام تا انتهایش را شکافت و کاملا باز نمود. آن گاه یک دستی پیدا شد و دلم را از درونم بیرون آمد و جلوی چشمم به من نشان داد و صدا آمد که نگاه کن حضرت ابوالفضل چگونه دلت را پاک کرده! گفتم: بدهید نگاهش کنم و ببینم که چه طور شده است. به هر حال، قلبم را گرفتم و با دقت به آن نگاه کردم و دیدم خوب پاک و تمیز نشده و دو سه لکه زرد در آن وجود دارد وقتی چنین دیدم گریستم و گفتم: من این دل را نمی‏خواهم؛ زیرا که‏

هنوز خوب تمیز نشده است. گفتند: برو یک رأس گوسفند خریداری نموده و آن را در راه حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) قربانی کن. در این حال بچه‏ها مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: چرا گریه می‏کردی؟ بنده قضیه را برای ایشان تعریف کردم و متوجه شدم که به طور کلی در خود احساس سبکی می‏کنم و از کرامت و عنایت حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) شفا یافتم. از این رو فردای آن شب گوسفندی خریداری نموده و قربانی کردم و گوشتش را بین مردم روستا توزیع نمودم. هر کس با دل شکسته و قلبی سوخته به درگاه حضرت باب الحوائج (علیه‏السلام) برود آن بزرگوار ناامیدش نمی‏کند.