3- حضرت حجتالاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ مهدی دانشمند اصفهانی چنین نقل مینماید:
فردی مسیحی اهل تهران بود. دختری داشت که تنها فرزند او بود و فلج شده بود. وی میگفت: این دخترم را همه جا به دکتر بردهام، ولی همه، از علاجش عاجز بودند و طبیبان او را جواب کردند. من از همه جا ناامید بودم و سه ماه بود دخترم در خانه روی تخت افتاده بود.
روزی دلم گرفته بود، از خانه بیرون آمدم، دیدم اصفهانیها برای آقا قمر بنی
هاشم علیهالسلام ضریح درست کردهاند و میخواهند به کربلا ببرند، همه دور آن جمع بودند و گریه میکردند و میگفتند: یا باب الحوائج! مشکلاتمان را حل کن.
من هم وقتی این شور و غوغا را دیدم، از یکی پرسیدم: آقا! آیا این اباالفضل شما برایش فرق هم میکند که مسلمان بیاید در خانهاش، یا مسیحی؟
گفت: نه آقا! این مولای ما آن قدر بزرگوار است که هر کس به در خانهاش رود ناامیدش نمیکند.
من هم جلو رفته، ضریح مطهر را گرفتم و گفتم: ای اباالفضل مسلمانها! من که تو را نمیشناسم، ولی این طور که معلوم است شما خیلی بزرگوار هستید، اگر مشکل مرا حل کردید، دخترم را شفا دادید، به شما قول میدهم، خودم، همسرم و دخترم هر سه مسلمان شویم و از شیعیان شما باشیم.
در این حال گریه زیادی نمود، دیدم دلم شور میزند، طولی نکشید به خانه رفتم، دیدم همسایهها به خانهی ما رفت و آمد میکنند. با خودم گفتم: ای وای! دخترم از دنیا رفته.
وقتی وارد خانه شدم، دیدم دخترم – که سه ماه بیهوش بود – روی تخت نشسته و گریه میکند و صدا میزند: یا اباالفضل!
او را بغل کردم و گفتم: دخترم چیه؟ اباالفضل کیه صدا میزنی؟
گفت: بابا شما نبودید، یک دکتر آمد بالای سرم و مرا شفا داد.
گفتم: دخترم اسمش چه بود؟ چه شکلی بود؟
گفت: بابا اسمش اباالفضل بود، دست در بدن نداشت، به جای دست دو بال فرشتگان داشت، بالهایش را روی بدنم کشید و فرمود: خدا شفایت داد، سلام مرا به بابایت برسان و بگو: قولی که به اباالفضل علیهالسلام دادی، یادت نرود. این را گفت و از نظرم غایب شد، من هم دیگر خوب شدم.
چه زیبا سروده:
دست ساقی بوی زهرا میدهد
نور خود بر نخل و صحرا میدهد
زایر دستی که زهرا میشود
او دگر محراب دلها میشود
دست تو مشکلگشای خیمه بود
دست تو رفع بلای خیمه بود
کودکان را دست تو آرام کرد
سایهی دستت زنان را رام کرد
من که ای ساقی! زمینگیر توأم
زایر دست علمگیر توأم