جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جوان عاشق حاجت روا شد

زمان مطالعه: 2 دقیقه

سید مجید شامی یکی از سادات کربلا – که مردی باتقوا، زاهد و از متشخصان شهر کربلا به حساب می‏آمد – کرامتی را مشاهده نموده این گونه نقل می‏نماید:

به هنگام زیارت مرقد مطهر حضرت اباالفضل علیه‏السلام مرد سالخورده‏ای را در حالی که فرزندش همراهش بود، دیدم. او فرزند جوانش را که بسیار ضعیف و بی‏حال بود، کنار ضریح نشانید و خودش هم کنار نشست.

سپس پدر رو کرد به حضرت عباس علیه‏السلام و گریه‏ی سختی نمود و دعا کرد.

پس از پایان دعا به او گفتم: فرزندت چه مریضی دارد؟

گفت: فرزندم مرضی ندارد.

از گفتارش تعجب کردم و گفتم: سبب ضعف و ناتوانی او چیست؟

گفت: جریانی از این قرار دارد: این پسر تنها پسر من، بعد از هفت دخترم می‏باشد، او عاشق دختری در منطقه‏ی ما شد و از من خواست به خواستگاری او بروم.

از آن جایی که خانواده خوبی بوده و اهل کرم بودند، علاوه بر این که دختر، بسیار صالحه و باتربیت بود، قبول نمودم. من و بقیه افراد خانواده به خواستگاری او رفتیم، ولی آنها قبول نکردند.

پسرم باز اصرار کرد. باز رفتیم خواستگاری، دوباره رد نمودند.

پس از جریان‏ها پسرم در خانه نشست و بدنش روز به روز رو به ضعف و سستی رفت تا به این شکل درآمد که می‏بینی. ترسیدیم که او بمیرد. از این رو هر کاری انجام دادیم که او را از این تصمیم بازداریم؛ نتوانستیم و او بر مطلب خود اصرار دارد.

روز گذشته مادرش گفت: او را به مرقد حضرت عباس علیه‏السلام ببر و برای او دعا کن و از خدا مسئلت نما که خداوند خانواده‏ی دختر را هدایت نماید که بر ازدواج این پسر موافقت کنند.

حال در این مکان و در کنار مرقد حضرت عباس علیه‏السلام آمدیم.

سید مجید شامی می‏گوید: از گفتار این مرد متأثر شدم و دست به دعا برداشتم، شاید خداوند خانواده‏ی دختر را هدایت نماید.

پنج شنبه‏ی دیگر مشاهده نمودم که همان مرد با عده‏ای از زن‏ها آمدند و سروصدا و خوشحالی می‏نمایند و به مردم شیرینی پخش می‏کنند. به طرف همان مرد رفتم و سلام کردم.

مرا در بغل گرفت و گفت: به مجرد بازگشتمان به خانه، یکی از برادرهای این دختر آمد و گفت: پدرم می‏گوید: به منزل ما بیاید با شما کار دارم.

همین که وارد خانه شدم، گفت: حاجی! فردا برای خواستگاری دخترمان برای پسرتان بیایید.

گفتم: خدا امثال شما را زیاد کند؛ ولی می‏خواهم بدانم چه شد؟

گفت: شب گذشته در عالم خواب مردی باهیبت و وقار آمد و از من خواست دخترم را به پسر شما بدهم.

از خواب بیدار شدم و گفتم: این ولیی از اولیاء الله بوده.

به او گفتم: او قمر بنی‏هاشم حضرت عباس علیه‏السلام بوده.

گفت: چگونه شناختی؟

گفتم: همان شب در کنار قبرش به آن حضرت متوسل شدم که این کار را آسان بگرداند و خداوند به برکت حضرت عباس علیه‏السلام آسان نمود. (1).


1) همان ص 66 تا 67.