سید مجید شامی یکی از سادات کربلا – که مردی باتقوا، زاهد و از متشخصان شهر کربلا به حساب میآمد – کرامتی را مشاهده نموده این گونه نقل مینماید:
به هنگام زیارت مرقد مطهر حضرت اباالفضل علیهالسلام مرد سالخوردهای را در حالی که فرزندش همراهش بود، دیدم. او فرزند جوانش را که بسیار ضعیف و بیحال بود، کنار ضریح نشانید و خودش هم کنار نشست.
سپس پدر رو کرد به حضرت عباس علیهالسلام و گریهی سختی نمود و دعا کرد.
پس از پایان دعا به او گفتم: فرزندت چه مریضی دارد؟
گفت: فرزندم مرضی ندارد.
از گفتارش تعجب کردم و گفتم: سبب ضعف و ناتوانی او چیست؟
گفت: جریانی از این قرار دارد: این پسر تنها پسر من، بعد از هفت دخترم میباشد، او عاشق دختری در منطقهی ما شد و از من خواست به خواستگاری او بروم.
از آن جایی که خانواده خوبی بوده و اهل کرم بودند، علاوه بر این که دختر، بسیار صالحه و باتربیت بود، قبول نمودم. من و بقیه افراد خانواده به خواستگاری او رفتیم، ولی آنها قبول نکردند.
پسرم باز اصرار کرد. باز رفتیم خواستگاری، دوباره رد نمودند.
پس از جریانها پسرم در خانه نشست و بدنش روز به روز رو به ضعف و سستی رفت تا به این شکل درآمد که میبینی. ترسیدیم که او بمیرد. از این رو هر کاری انجام دادیم که او را از این تصمیم بازداریم؛ نتوانستیم و او بر مطلب خود اصرار دارد.
روز گذشته مادرش گفت: او را به مرقد حضرت عباس علیهالسلام ببر و برای او دعا کن و از خدا مسئلت نما که خداوند خانوادهی دختر را هدایت نماید که بر ازدواج این پسر موافقت کنند.
حال در این مکان و در کنار مرقد حضرت عباس علیهالسلام آمدیم.
سید مجید شامی میگوید: از گفتار این مرد متأثر شدم و دست به دعا برداشتم، شاید خداوند خانوادهی دختر را هدایت نماید.
پنج شنبهی دیگر مشاهده نمودم که همان مرد با عدهای از زنها آمدند و سروصدا و خوشحالی مینمایند و به مردم شیرینی پخش میکنند. به طرف همان مرد رفتم و سلام کردم.
مرا در بغل گرفت و گفت: به مجرد بازگشتمان به خانه، یکی از برادرهای این دختر آمد و گفت: پدرم میگوید: به منزل ما بیاید با شما کار دارم.
همین که وارد خانه شدم، گفت: حاجی! فردا برای خواستگاری دخترمان برای پسرتان بیایید.
گفتم: خدا امثال شما را زیاد کند؛ ولی میخواهم بدانم چه شد؟
گفت: شب گذشته در عالم خواب مردی باهیبت و وقار آمد و از من خواست دخترم را به پسر شما بدهم.
از خواب بیدار شدم و گفتم: این ولیی از اولیاء الله بوده.
به او گفتم: او قمر بنیهاشم حضرت عباس علیهالسلام بوده.
گفت: چگونه شناختی؟
گفتم: همان شب در کنار قبرش به آن حضرت متوسل شدم که این کار را آسان بگرداند و خداوند به برکت حضرت عباس علیهالسلام آسان نمود. (1).
1) همان ص 66 تا 67.