زمان مطالعه: < 1 دقیقه
چوپانی در پنجاه کیلومتری سبزوار برایم نقل کرد: وقت ظهر بود. گوسفندان را در چرا گذاشتم و خوابیدم. یکدفعه بیدار شدم و دیدم گوسفندان نیستند. گفتم: خداوندا اگر من به ده برگردم و بگویم که گوسفندان گمشدهاند یا گرگ آنها را دریده است قبول نمیکنند لذا از ترس این که گرفتار مردم نشوم رو به قبله خوابیدم و گفتم: یا ابوالفضل، من گوسفندان را از شما میخواهم. یکدفعه دیدم شخصی در آن بیابان پیدا شد و گفت: چه میخواهی؟ گفتم: از شما چیزی نمیخواهم. گفت: من ابوالفضلم. گفتم: ما در وصف شما چیز دیگری را شنیدهایم.
گفتند: خدا خواسته چنین باشد، این خواست خدا است.