جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تو عزادار فرزندم، حسین، را کتک زدی

زمان مطالعه: 6 دقیقه

جناب حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ اسدالله جوانمردی، از گویندگان مشهور حوزه‏ی علمیه‏ی قم، نوشته‏اند:

20. این جانب اسدالله جوانمردی اطلاع حاصل کردم که برادر عزیزم حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی کتابی در باب زندگانی سردار رشید نهضت کربلا، حضرت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام، در دست تألیف دارند. خواستم کرامتی را که در حدود سی و پنج سال قبل از تاریخ تحریر این سطور، بدون واسطه از شخصی به نام غلام‏حسین شنیده‏ام برای ایشان بنویسم تا در کتاب مفید و سودمندشان، به عنوان یکی از کرامات قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام، درج نمایند و من متأسفم از اینکه این قضیه را در هنگام شنیدن یادداشت ننمودم و به قوت حافظه مغرور شدم و الآن می‏بینم بعضی از جزئیات آن از یادم رفته است. در عین حال کرامتی است بسیار جالب و بکر، که شاید آن را کسی یا نشنیده و یا اگر شنیده باشد تا به حال در کتابی نوشته نشده است. مطلب از این قرار است که:

اوایل سال‏های طلبگی من بود که جهت گذراندن تابستان به «غریب دوست«، که

زادگاه من است، رفته بودم. بعد از ظهر یکی از روزها بود. از منزل بیرون آمدم، مرد غریبه‏ای را دیدم که با چند نفر از ریش سفیدان ده در زیر سایه‏ی درختی نشسته بودند. من هم آمدم پیش آنان، سلام کردم و در کنار آنان نشستم. مرد غریب سنا در حدود شصت و پنج ساله می‏نمود؛ قوی هیکل، دارای چشمان زاغ، و موهای سر و صورتش سفید. مشغول صحبت بود. ضمنا بساطی هم باز کرده و بعضی از وسایل را روی آن چیده و دستفروشی می‏کرد. تا احساس کرد من طلبه هستم، شرح تاریخ زندگی خویش را چنین شروع کرد:

شاید آقایان احساس کنند من یک دستفروش دوره‏گرد عادی هستم. خیر، من از کسانی هستم که از بالا به پایین آمده‏ام و در عین حال خدا را به این حال شکرگزارم.

داستان زندگی من چنین است: در آن زمانی که کشور روسیه بلشویکی شد و لنین علمای اسلام و مسلمانان بانفوذ را، یا کشت و یا به دریا ریخت؛ جمع زیادی را نیز به قسمت «سیبری» روسیه، که نزدیکی‏های قطب و بسیار سرد است، تبعید نمود. من در آن زمان کماندوی شهربانی سیبری بودم (به اصطلاح ما، سرهنگ شهربانی می‏شود(. دایی من، مدعی العموم آن قسمت و در عین حال پدر خانم من بود و ما در آن سامان به نبوت حضرت داود علیه‏السلام معتقد بودیم و از لحاظ نسل و نژاد، روسی محسوب می‏شدیم.

روزی به من خبر دادند که مسلمانان تبعیدی به صورت دسته‏جات فشرده بیرون ریخته‏اند و سر و پا برهنه راه می‏روند و به سر و سینه می‏زنند و شعر می‏خوانند و گریه می‏کنند. من هفت تیر خود را برداشته، شلاق محکمی نیز به دست گرفته، با جمعی از پاسبانان به جلوی آنان رفتم. یکی از آنان سرش را هم تراشیده بود و چنانکه بعدها هم فهمیدم قمه‏زن بود و در جلوی صفها با جوش و خروش «شاه حسین«، «وا حسین» می‏گفت و دستجات را رهبری می‏کرد. من آمدم جلوی او را گرفتم و گفتم دیوانه‏ها چه می‏کنید؟! این وحشیگریها و دیوانه‏بازیها یعنی چه؟! گفت: امروز عاشورا و مصادف با روزی است که پسر دختر پیغمبر ما را با لب تشنه در کربلا کشته‏اند. ما هم روز شهادت او را گرامی می‏داریم و عزاداری می‏کنیم. گفتم: آقای شما چند سال است کشته شده؟ گفت بیش از هزار سال است!

گفتم: دیگر او مرده، برای او این کارها چه فایده دارد و او چه می‏داند شما به

خودتان کتک می‏زنید؟! او در جواب گفت: ما اعتقاد داریم که پیشوایان ما، بعد از مردن هم، چنان آگاهند که در زنده بودنشان آگاه بودند و مرده و زنده‏ی آنان یکی است! گفتم: اگر چنین است چرا آنان را به امدادتان فرانمی‏خوانید که بیایند شما را از تبعید و یا حداقل از دست من نجات بدهند؟!

او در جواب گفت: ما آقایمان را برای مثل تو «ساباخلاره» یعنی سگها فرانمی‏خوانیم! من عصبانی شدم و با شلاق آنچنان به زدن وی پرداختم که پوست سر و صورتش کنده می‏شد و به شلاق می‏چسبید! من او را می‏زدم و او بدون اینکه گریه کند می‏گفت: یا اباالفضل علیه‏السلام! (در این اثنا اشک چشمان ناقل داستان، سرازیر شد) و من هر شلاقی که می‏زدم، او همچنان می‏گفت: یا اباالفضل علیه‏السلام! یکمرتبه دیدم از پشت سر یک کشیده‏ی محکم بر من زده شد. این سیلی آنچنان در من اثر کرد که دنیا در چشمان من تاریک شد و خیال کردم دنیا بر سر من فرود آمد.

ناقل داستان باز گریه می‏کرد و می‏گفت: این سیلی را به ظاهر دائیم، که پدر خانمم بود، زد ولی در معنا این سیلی را اباالفضل علیه‏السلام بر من زد. به پشت سر نگاه کردم و دیدم دائیم بر من سیلی زده است. به من پرخاش کرد که: چه می‏کنی و چرا این بیچاره را می‏کشی؟!

من به خانه برگشتم، ولی خیلی ناراحت و گیج شده بودم و سیلی کارش را کرده بود. باری، وارد خانه شدم و بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم. در عالم خواب، دیدم قیامت برپا شده و همه‏ی مردم، از اولین و آخرین، در یک صحرا جمع شده‏اند. مردم آنچنان به همدیگر فشار می‏آورند که همه غرق عرق شده‏اند. گویی که آفتاب روی سر مردم قرار دارد. گرما همه را بی‏طاقت کرده و زبان‏ها از شدت تشنگی از دهانها بیرون آمده بود. همه به دنبال آب هستند و مردم به همدیگر می‏گویند: فقط، پیغمبر آخرالزمان به مردم آب می‏دهد. من هم با هر وضعی بود خود را کنار حوض رساندم، دیدم که حضرت علی علیه‏السلام به فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مردم آب می‏دهد. من هم عرض کردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهید! حضرت علی علیه‏السلام فرمود: به تو آب دهم که امروز عزادار فرزندم، حسین علیه‏السلام، را کتک زده‏ای؟! گفتم: آقا، اشتباه کرده‏ام، جبران می‏کنم، بفرمایید چه بگویم مسلمان شوم تا به من آب بدهید.

من، همچنان ناله و التماس می‏کردم که یکمرتبه دیدم همسرم مرا بیدار کرد و گفت: پاشو، آب آوردم! گفتم: من تشنه نیستم. گفت: پس چرا از رئیس مسلمان‏ها، با آن همه التماس، آب می‏خواستی؟! برای اینکه او چیزی نفهمد، آب را از دستش گرفتم و تا برابر لبهایم آوردم ولی دیدم این آب مثل آبهای فاضلاب گندیده و بدبو است! گفتم: این چه آبی است برای من آوردی؟! گفت: مگر چگونه است؟! گفتم: بوی بد می‏دهد، گندیده است. گفت: آب ایرادی ندارد، تو مسلمان شده‏ای، اینها را بهانه می‏آوری!

قانون مذهب ما این بود که اگر کسی از دین بیرون رود، باید کشته شود. من فکر کردم این زن را بکشم تا مرا لو ندهد. هفت تیر را برداشتم بزنم که فرار کرد و یکراست به خانه‏ی پدرش رفت و جریان خواب مرا برای پدرش بازگو کرد. چیزی نگذشت که به خانه‏ی من ریختند و درجه‏های مرا کندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم یگانه فرزند پدر و مادرم بودم.

من وارد زندان شدم، منتظر عواقب کار خود بوده و از طرفی ممنوع الملاقات شده‏ام. در مدت توقف من در زندان، پدر و مادرم تنها دو بار، از دور توانستند مرا ببینند. مادرم زار زار گریه می‏کرد و من شک نداشتم که مرا اعدام خواهند کرد، به دو جرم: یکی اینکه از دینم بیرون رفته‏ام و دیگری آنکه قصد کشتن همسرم را، که دختر مدعی العموم منطقه است، داشته‏ام. ولی در زندان شب و روز گریه می‏کنم و به پیامبر خدا و حضرت علی و امام حسین و حضرت ابوالفضل علیهم‏السلام متوسل می‏شوم و نجات خود را از آنان می‏خواهم.

بیش از دو سه روز به محاکمه‏ی من باقی نمانده بود که شب خواب دیدم یکی از آقایان (البته این قسمت از یاد من نویسنده رفته، والا خود ناقل می‏گفت که چه کسی آمد و چه نام داشت؟ – جوانمردی) به خواب من آمد و به من فرمود که: تو چیزی به زمان محاکمه‏ات نمانده و اگر محاکمه شوی کشته خواهی شد، فردا شب راه زیرزمین به پشت زندان باز خواهد بود و به پدر و مادرت گفته‏ایم در پشت زندان منتظرت باشند. فردا شب از زندان فرار کن و همراه پدر و مادرت، به سوی ایران حرکت نما.

من، بی‏صبرانه، منتظر فردا شب شدم. سر موعد به طرف زیرزمین رفتم، دیدم

روزنه‏ای به بیرون باز شده است. از آنجا بیرون رفتم، دیدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم حرکت کرده و خود را به ایستگاه قطار رساندیم و حرکت نمودیم. پس از آنکه قطار یک شب و روز مسیر خود را ادامه داد، دیدم بی‏موقع قطار ایستاد. من بسیار ناراحت شده و سؤال کردم: چرا قطار را نگه داشتند؟ گفتند: یک نفر فراری می‏خواهد با قطار از روسیه فرار کند و مأموران دنبال او هستند. من باز متوسل به ابوالفضل علیه‏السلام شدم که ما را نجات بدهد. عجیب است که همه‏ی قطار را گشتند ولی ما را ندیدند؛ از کنار ما می‏گذشتند ولی ما را نمی‏دیدند، تا به مرز ایران نزدیک شدیم. شب با پای پیاده آمدیم کنار رود ارس، که در مرز ایران و شوروی قرار دارد (در اینجا باز در یاد ناقل نمانده که آنها از ارس چگونه گذشته‏اند – جوانمردی(. از ارس گذشته خود را به اردبیل رساندیم و در اردبیل به دست یک عالم شیعه مسلمان شدیم. نام من را غلامحسین، نام پدرم را شیرین‏علی و نام مادرم را شیرین خانم گذاشتند. سپس به کربلا رفتیم. پدر و مادرم در نجف ماندند و در همانجا مردند و به خاک رفتند، ولی من دوباره به ایران برگشتم و مدتی در فرودگاه تهران در قسمت فنی هواپیما مشغول کار شدم، ولی بعد چون فهمیدند من از روسیه آمده‏ام بیرونم کردند. در این مدت جسمم معلول شد و الآن به صورت دوره‏گرد دستفروشی می‏کنم و زندگی را می‏گذرانم، در عین حال خدا را شکرگزارم که مسلمان شده‏ام و جزو دوستداران اهل‏بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قرار دارم.