آقای حجتالاسلام جلالی چند کرامتی را این گونه نقل کرد:
1- آقای بهشتی و آقای مطهری در زندان بودند و در دستگیری اول بود، همیشه میگفتند: خدایا! چه کنیم تا نجات پیدا کنیم، چند نفر هم از انقلابیها با ما بودند و دعای توسل میخواندیم و میگفتیم: خدایا! چه کنیم از دست ساواک راحت شده و در شهرها پراکنده شویم. نماز میخواندیم، ولی آبی نبود. تیمم میکردیم، سپس به دعا مشغول شدیم، همهی ائمه را صدا میزدیم و گریه زیاد میکردیم.
یک وقت آقای مطهری گفت: آقایان! کلید مشکلگشا حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام است، هر که صوت خوب دارد به علمدار کربلا توسل کند.
یک نفر، چند بیت شعر خواند؛ همه گریه و ناله زدیم، یک وقت آقای مطهری گفت: آقای بهشتی! بیا برویم بیرون و فرار کنیم.
آقای بهشتی گفت: بند زندان قفل زده شده و بیرون زندان هم نگهبان دارد.
یک وقت آقای مطهری قفل را گرفته با صدای بلند گفت: خدایا! ما برای حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام گریه کردیم. سه روز به محرم مانده است. آیا این قفل بالاتر از عباس علیهالسلام است.
دست برد به قفل و باز شد. گفت: بچهها! بیایید برویم.
همه میترسیدند، من رفتم بیرون زندان، دیدم نگهبان تکیه به دیوار کرده و خواب رفته است. گفتم: یا اباالفضل! بقیه با شماست.
حرکت کردیم از داخل رودخانه عبور کردیم. نصب شب بود، آقای بهشتی با لباس زندان درب یک خانه را زد مردی آمد، جریان را به او عرض کردیم.
خوشحال شده وارد خانه شدیم، همه لباس شخصی داشتیم به او گفتیم: ما را به حوزه علمیه شاه عبدالعظیم ببر، آنجا لباس هست.
بالاخره ما را به حوزه رساند و خداحافظی کرد و رفت. بعد از شش ماه اعلامیهی امام آمد که بر همه واجب است که جنایات شاه را به گوش مردم برسانند. دوباره به تهران برگشتیم دو ماه تبلیغ نمود دوباره به زندان گرفتار شدیم، باز توسل به حضرت قمر بنیهاشم علیهالسلام نمودیم تا انقلاب شد. الحمد لله همگی از دست ستم شاهی نجات پیدا کردیم.