باب الحوائج، در مورد این آقا عقلمان نمیرسد چه چیزی بگوییم. از عقول ما خارج است. برای این که معصومی پیدا میشود در مرح او میگوید: «رحم الله عمنا عباس کان نافذ البصیرة«، خدا عمویمان عباس را رحمت کن که بصیرتش نافذ بود. یعنی چشم قمر بنیهاشم (علیهالسلام) پرده را میشکافت. معصوم دیگری که امام زمانش (علیهالسلام) باشد یعنی مولایمان ابی عبدالله (علیهالسلام) میدانید، تاریخ صحیح مینویسد که وقتی با او حرف میزند میگفت: «بنفسی انت» (1) عباس! جانم به قربانت. وقتی یک آقایی اینطور باشد تو را به خدا عقل ما میرسد درباره او چیزی بگوییم؟! ای قمر بنیهاشم (علیهالسلام(ای آقا! من زبان ناقابلم بسته است ولی الحمدلله یقین حاصل شده که حتی تو دست رد به سینه کافر هم نزدی.
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
با تمام جانم دارم میگویم: آقا قربانت بروم! بر من ثابت شده که جواب یهود و نصاری را دادهای. ای پسر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آقا شفاعت تو خیلی قوی است. شفیع ما باش. از خدا بخواه مشکلات ما را حل کند. تو که این قد مقام داری، میفرمایند: «تمام شهدا آرزوی قمر بنیهاشم را دارند.«
کاروان کربلا وقتی برمیگشت یک سخنگو داشت. سخنگو آمده بود. هر کس سراغ هر کس را میخواست بگیرد میرفت از او میگرفت. میگفت: پدر مرا ندیدی؟ عموی مرا ندیدی؟ برادر مرا ندیدی؟ آی مردم! آی جوآنها! یک وقت دیدند این سخنگو دست و پایش را گم کرد. یک وقت دید که اولیاء مخدره (امالبنین سلام الله علیها) آمده است. میگفت: جواب همه را داد، به این خانم چه بگویم؟ چهار تا پسر فرستاده است. میدانید که آدمهای عاقل، خبرهای وحشتبار را تدریجا میگویند و حتی خبرهای مسرتبار هم باید تدریجا داده شود.
خدا را قسم میدهم به این آقا، آن دسته از آزادگانمان را که به آغوش خانوادهشان بازنگشتهاند، همهشان را به سلامت باز گردان! وقتی این آزادهها میآمدند من پیشبینی میکردم چند تا مسئله اتفاق بیفتد. بعضیها در خانه میرفتند و به مادر میگفتند: پسرت آمده. پسرش نه سال در زندان بعثی بوده، موردی پیش آمده که مادر افتاده، غش کرده، سکته کرده. از این خبرها بود. من میگفتم اگر آزاده دیدید اول یک تلفن بزنید، بگویید مثلا آزادهها دارند میآیند شما خبر دارید؟ بعد یواش یواش بگویید من رفیقش را دیدم، آنها میگفتند که شاید او هم بیاید. این طوری بگویید. بعد هم یک زنگ بزنید بگویید: احیانا، شاید آمده باشد بروید ببینید. خبرهای مسرتبار، وحشتبار، هر دو تدریجا باید گفته
شود. روایت نشان میدهد که سخنگوی کاروان کربلا این چیزها را ملاحظه میکرده است. چهار تا پسر است چه بگوید؟!
وقتی توصیف کرد که در کربلا چه خبر بوده است خانم پرسید: مقام مادر قمر بنیهاشم (علیهالسلام) خیلی بالاست. اسراری در آنجا هست. فرمود: در کربلا چه خبر؟ قریب به این مضامین. گفته باشد خانم! بعضی از فرزندانتان شهید شدند. سئوال را تکرار کرد همان جواب را شنید. مادر قمر بنیهاشم (علیهالسلام) است. زن معمولی نبود. یک دفعه دیدند که خانم غضبناک شد. یک طوری گفت که آن سخنگوی کاروان لرزید فرمود: «قد قطعت میاة قلبی» رگهای قلبم را بریدی، چرا جوابم را نمیدهی؟
گفت: خانم مگر من چه کار کردم؟ دوباره سئوال فرمودی من هم دوباره جواب دادم. فرمود: نه! «اولادی و من تحت الخضراء کلهم فداء لابی عبدالله«. گفت: از چیز دیگری میخواهم بپرسم. حسین کجاست؟ تمام اولاد من که زیر این آسمان است فدای حسین شوند! حسین کجاست؟ ادبش را نشان داد. عظمتش را نشان داد. عباس را از دست داده است سه تا آقازاده دیگر را هم همین طور. قبرش هم در قبرستان بقیع است. ان شاء الله خدا قسمت کند همهمان با هم برویم. هنگامی که کسی به بقیع میرود، مالک گریه خودش نمیشود البته علت اصلی این را تا حالا نگفته بودم حالا میگویم. علت اصلی آن چهار تا امامند اما بعید نیست آن اشکهایی که این خانم آنجا ریخته دخیل باشد. آخر امالبنین سلام الله علیها آنجا خیلی گریه کرده است. دشمن گوش داد از اسبش پیاده شد و اشک ریخت. گفت: خانم کیه؟
گفتند: مادر عباس بن علی (علیهالسلام(!
گفت: حق دارد.
بیست سال است کم یا زیاد مختصر منبر میروم. به خودش قسم، تاسوعا من یک دفعه حدیث نفس کردم که، بگذار همه شعرهای خانم را بخوانم، دیدم نشد. فقط یک بیت را انتخاب کردم که این نذر هم تند است. حالا نسبت به بقیه بهتر است. میدانید چرا دشمن گریه کرد؟ چون شنید که مادر میگوید: «یا لیت شعری و کما اخبروه بأن عباس قطیع الیمین» کاش میدانستم که آیا راست میگویند دست عباسم را بریدند؟ واقعا دست عباس را بریدند؟
این یک شعر برای مادر است. یک شعر هم است که صاحبش را هنوز پیدا نکردهام چون میدانید روایت و شعر را با مأخذ میگویم. صاحب این بیت شعر هر کس است خدا به او جزای خیر بدهد. این را به عنوان توشه کربلا میگویم. نمیخواهم خوشتان بیاید، اما به فضل الهی همهمان ان شاء الله کربلا میرویم. وقتی میرویم این بیت شعر باید توشه سفرمان باشد. میدانید شاعر چه میگوید؟ اول آمادهات میکند و بعد میگوید: «چند سال است که کنار قبر عباس (علیهالسلام) حاضر نشدی. هر چند بعضیهایتان اصلا ندیدید. تا آنجا بروید سر از پا نمیشناسید. عاشق خیلی حرفها میزند.» میگوید: ولی خواهش میکنم با خودت قرار بگذار، یک کلماتی هست که استثنائا آنها نباید در کنار ضریح حضرت قمر بنیهاشم (علیهالسلام) به زبان بیاید. آن حرم، یک آدابی دارد. آمادهات میکنند، یک بیت است، اما با جان آدم بازی میکند و میگوید زائر به یادت بسپار که:
»و لا تذکرون عنده سکینه، آن جا رفتی، اسم سکینه را به زبانت نیاوریها»
»فأنه اوعدها بالماء، چرا که حضرت (علیهالسلام(، وعده آب به این خانم
علیهاالسلام داده بود» (2).
1) الوقایع و الحوادث، ج 3، ص 120 منتهی الآمال، ج 1 ص 706.
2) روضههای استاد فاطمینیا، ص 169.