خانم مؤمنهای از اهل قیر که در چهل فرسخی شیراز است گفت: در آن شبی که صبح آن زلزلهای در 21 فروردین 1351 شمسی آمد و خانهها خراب گردید، شب در خواب دیدم سیدی درب خانه ما آمد و عمامهای که بر سر داشت و زنی هم همراه ایشان است و صورت خود را نقاب انداخته مرا صدا زد من بیدار شدم فرمود: چراغ روشن کن، روشن کردم باز فرمود با شوهر و فرزندانت از خانه بیرون روید.
عرض کردم آقا شش هفت سال زحمت کشیدم تا این خانه را درست کردهام و حالا تازه آمدهایم در آن زندگی کنیم. فرمود: باید بیرون بروید که بلا نازل میشود، گفتم: اجازه دهید شوهرم را بیدار کنم. گفت: هنوز زود است، خیلی وحشت داشتم. در خود میگفتم: کاش صبح میشد و مؤذن اذان صبح میگفت.
گفت آتش روشن کن و آب روی آتش گذار اما مهلت اینکه چایی درست کنی پیدا نمیکنی. شوهرم آقا حیدر را از خواب بیدار کردم دیدم صدای مؤذن بلند شد و مرتبه دوم اذان گفت. چون خیلی متوسل به حضرت عباس شدم و صدا زدم یا ابوالفضل (علیهالسلام) به دادم برس، دیدم سید جوان نورانی که به نظرم یک دست در بدن نداشت آمد درب منزل گفت: حیدر را بیدار کن بگو مادرت مرده بیا جنازهاش را بردار و دفن کن. گفتم: آقا سید کاظم کجا بودهاید سید
کاظم فاطمی اهل منبر بود از اهل قیر که بر اثر حادثه زلزله به رحمت ایزدی پیوست.
فرمودند: سید کاظم نیستم و از طرف قبله آمدهام و میخواهم عبور کنم خیلی ترسیدم فرمودند: نترسید چون حامله هستید من پشت به شما میکنم و حرف میزنم او را ندیدم پس از آن زلزله کوچکی آمد و تا بچهها را بیدار کردم و شوهرم را از خواب بیدار شد زلزله سخت شروع شد. همین قدر که توانستم بچهها را از خانه بیرون بیاورم که خانه خراب شد. اگر چه تمام خانههای ما خراب شد ولی همان خانهای که بچهها در آن خوابیده بودند شکسته شد و پایین نیامد و بحمدالله هیچ کسی از اهل خانه تلف نشدند. (1).
1) داستانهای شگفتانگیز ص 226. شقایق خونین کربلا ص 83.