روز تاسوعا یکی از هیأتهای اصفهان به محل جلفای اصفهان میرود – که ارمنیها اقامت دارند – یکی از عزادارها کنار دیوار مشغول عزاداری و گریه و توسل به حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) بوده، ناگاه میبیند در خانهای باز شد و یک مرد ارمنی بیرون آمد. از وضع عزاداری و گریه مردم تعجب کرد، سئوال کرد: چه خبر است؟
مرد عزادار میگوید: امروز تعلق دارد به باب الحوائج حضرت اباالفضل، مرد ارمنی میگوید: من بچه پسری دارم دستهای او فلج است مرا راهنمای کن من از حضرت ابوالفضل شفای او را بگیرم. آن مرد میگوید: امروز روز حضرت ابوالفضل است برو بچهات را بیاور و دستهایش را به مال به علم و پرچم آن بزرگوار، او هم با عجله با حال گریه دستهای بچه را به علم میمالد و توسل پیدا میکند، منقلب میشود.
یک دفعه مرد ارمنی مرد ارمنی نعرهای میزند و غش میکند. مردم منقلب شدند که چه شد، این مرد میگوید: به مردم گفتم کاری به او نداشته باشید، من میدانم چرا اینطور شد، او را به حال آوردیم سئوال کردیم چه شد؟ گفت: مگر نمیبینید بچهام دستهایش را بالا و پایین میبرد و شفا پیدا کرده.