جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

به حضرت قسم بخور

زمان مطالعه: 3 دقیقه

در سفر کربلائی که چند سال قبل مشرف شدم و شب‏ها در ایوان حضرت سیدالشهداء (علیه‏السلام) می‏خوابیدم و معمولا اول شب به زیارت حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) می‏رفتم. در یکی از شب‏ها وقتی وارد صحن شدم، دیدم دو نفر جوان مثل اینکه با هم نزاعی دارند و در قابل حرم بطوری که ضریح دیده می‏شد ایستاده‏اند. یکی از آنها خواست کلامی بگوید که بر زمین خورد و بی‏هوش شد، دومی هم فرار کرد. مردم دور او جمع شدند و او را شناسایی کردند و گفتند: از فلان قبیله است، رئیس آن قبیله را خبر کردند، پیرمردی بود. پرسید: وقتی به زمین افتاد کسی متوجه نشد که او چه می‏کرد، من جلو رفتم و گفتم: او اشاره به قبر «حضرت ابوالفضل علیه‏السلام» نمود و می‏خواست چیزی بگوید که دیگر نتوانست و به زمین افتاد.

رئیس قبیله گفت: او مورد غضب حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) واقع شده زیرا بدنش کبود و استخوان‏هایش خرد گردیده است. او را ببرید به صحن حضرت سیدالشهداء (علیه‏السلام) که اگر راه نجاتی داشته باشد از آنجا خواهد بود. دوستانش او را به دوش کشیدند و به صحن حضرت سیدالشهداء (علیه‏السلام)

بردند. دو شبانه روز در کنار یکی از غرفه‏ها به حال اغماء افتاده بود. شب سوم که منهم نزدیک او می‏خوابیدم و منتظر بودم که، امشب یا باید او از دنیا برود و یا از این وضع نجات پیدا کند.

زیرا شخصی که مورد غضب واقع شده بیش‏تر از سه شبانه روز زنده نمی‏ماند. ناگاه دیدم به خود تکانی داد و برخاست و نشست. افرادی که محافظ او بودند، از او پرسیدند: چه می‏خواهی؟ گفت: ریسمان بیاورید و به پاهای من ببندید و مرا به طرف حرم حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) بکشید. این کار را کردند. در بین راه نزدیک صحن حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) درخواست کرد که فلان مبلغ را به فلانی بدهید همان مقدار هم صدقه از طرف من به فقراء انفاق کنید.

دوستانش این عمل را تعهد کردند که انجام دهند. سپس از در صحن دستور داد، ریسمان را بگردنش ببندند و با حال تذلل عجیبی وارد حرم کردند. وقتی مقابل ضریح حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) رسید کلماتی به زبان عربی گفت، که خلاصه‏اش این است که: «آقا از تو توقع نبود که این گونه آبروی من را ببرید و مرا بین مردم مفتضح نمایی«

من بد کنم و تو بد مکافات کنی‏

پس فرق میان من و تو چیست بگو

در این موقع رئیس قبیله رسید و او را بوسید و ابراز خوشحالی کرد. مردم از اطرافش پراکنده نمی‏شدند و نسبت به او که دوباره مورد لطف حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) واقع شده بود ابراز علاقه می‏نمودند. من صبر کردم تا کاملا دورش خلوت شد، به او گفتم: من از اول جریان تا پایان آن با تو بودم بعضی از قسمت‏های سرگذشت تو را فهمیدم، مایلم برایم تعریف کن.

گفت: آن جوان که با من وارد صحن شد، مدتی بود از من مبلغی طلب داشت.

آن شب زیاد اصرار می‏کرد که باید طلب مرا همین الآن بپردازی من ناراحت شدم و به او گفتم: از من طلبی نداری.

گفت: به جان ابوالفضل (علیه‏السلام) قسم بخورد من هم بی‏حیایی کردم، خواستم قسم بخورم که دیگر نفهمیدم چه شد. تا امشب که درد و ناراحتی و فشار فوق‏العاده‏ای داشتم در همان عالم رؤیا ملائکه را می‏دیدم که برای تشرف شخصی به حرم سیدالشهداء (علیه‏السلام) تشریفاتی قائل می‏شوند سئوال کردم: چه خبر است؟

یکی از آنها گفت: حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) به زیارت برادرش حضرت سیدالشهدا (علیه‏السلام) می‏آید. من برای عذر خواهی خود را آماده می‏کردم، که دیدم حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) بالای سر من ایستاده و با نوک پا به من می‏زند و می‏فرماید: برخیز به در خانه‏ای آمده‏ای که اگر جن و انس به آن متوسل شوند محروم برنمی‏گردند.

از همان جا حالم خوب شد و امیدوارم دیگر این گونه جسارت به مقام حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) نکنم. (1).


1) پرواز، روح، ص 58.