جناب حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج سید حسن سبط احمدی که یکی از مدرسین عالی مقام حوزهی علمیهی قم میباشند، کرامتی از حضرت قمر بنیهاشم علیهالسلام به نقل از مرحوم جدشان مرقوم داشتهاند که میخوانید:
حقیر سید حسن سبط احمدی، محصل علوم دینی در حوزهی مقدسهی علمیهی قم – صانها الله تعالی عن التصادم – این قضیه و داستان را که از کرامات و عنایات آقا و مولا حضرت ابوالفضل العباس – صلوات الله و سلامه علیه – است و بلا واسطه از جد بزرگوارم مرحوم مغفور سلالة السادات الفخام و قدوة الأنام میر سید عمادالدین ساوجی متوفی در سنهی 1335 شمسی شنیدهام برای شما نقل میکنم. حدود صد سال از وقوع این قضیه میگذرد. ایشان میفرمودند که:
در عنفوان شباب و غرور جوانی، شیفتهی زیارت کربلای معلی و عتبات عالیات بودم – زاد الله فی عزها و شرفها – مجردا و متوکلا علی الله از بلدهی ساوه با قاطر به طرف کرمانشاه که مسیر راه در آن زمان بود حرکت کردم تا به قصر شیرین رسیدم.
شنیده بودم که در آن منطقه، کردهای راهزن و طاغی زیادند و مزاحم زوار و مسافرین میشوند و با حربه و گرزهایی که به آن واحد یموت میگفتند آنها را میزنند و میکشند و اثاثیهی ایشان را به غارت میبرند؛ لذا چون تنها بودم، وحشت داشتم. از
طرفی هم هوا سرد بود. به ناچار عبا را سواره بر سر کشیدم، با اینکه شب تاریک و سرد بود و مرکب و استر به سرعت راه میرفت، اما قلب من از ترس میطپید. ناگهان از عقب سر در سمت راست صدای شخصی را شنیدم که فرمود: آقا سید، به حضرت عباس نترس! به حضرت عباس نترس! به حضرت عباس نترس! سه مرتبه این جمله را تکرار فرمود، راه امن است و امان، نگاه کن چادرهای شیوخ عرب را ببین!
آن مرحوم با یک حال خوشی میفرمودند: وقتی من این صدای فرحبخش را شنیدم، متوجه سمت راست شدم تا ببینم کیست، ولی متأسفانه کسی را ندیدم؛ اما همین که سرم را به جلو و مقابل صورت برگرداندم چشمم به چراغها و چادرهای زیادی افتاد، ترسم به کلی از دلم رفت و خود را در سرزمین امن و امان و خیر و برکت دیدم – زاد الله فی عزها و شوکتها و رزقنا الله زیارتها و حشرنا الله مع صاحبها، بحرمته و جلاله عند الله تبارک و تعالی، آمین رب العالمین.
به قلم حفید آن مرحوم أدنی من تراب أقدام المحصلین و مروجی شریعة سید المرسلین و خدمة ولایة أمیرالمؤمنین و یعسوب الدین صلوات الله علیهم أجمعین. سید حسن سبط احمدی.