همان، صفحه 335.
به خون غلطان چرایی ای علمدار سپاه من
نظر بگشا و بنگر یک زمان بر سوز و آه من
زپشت زین چو افتادی شکست از بار غم پشتم
زجا خیز ای که در هر غم بدی پشت و پناه من
به بالین تو گر دیر آمدم اینک مرنج از من
که سویت کوفیان از چار سو بستند راه من
به چشمم روز روشن گشت چون شب تیره از داغت
گشای ای نور چشمان، دیده، بین روز سیاه من
شبم روز از جمالت بود و جانم خرم از رویت
که از قامت تو بودی سرو و از رخسار ماه من
به هر عضوت که آرم دست زان عضوت جدا باشد
کدامین سنگدل کشتت چنین، ای بیپناه من
تو ای صد پاره تن از قتلگه برخیز و مأوا کن
که بخشی زین قد و قامت صفا بر خیمهگاه من
زبهر جرعهی آبی سکینه بر در خیمه
ستاده منتظر آن طفل زار بیگناه من
خوشم از آن که یک شب زندگی بعد توام نبود
وگرنه روز، شب میشد زآه صبحگاه من
من آن طاقت ندارم کز جمالت دیده بردارم
به زیر تیغ خواهد بود بر رویت نگاه من
نیندیشم زهول محشر و روز جزا «جودی«
که باشد مهر اولاد پیمبر عذر خواه من