21- آقای حاج صاحب فراتی، کرامتی را این گونه نقل کرد:
در ایامی که صدام در عراق حکومت میکرد، من در همان سال با اولین کاروان به کربلا رفتم، تنها کسی که در کاروان به زبان عربی و فارسی آشنا بود، من بودم.
ما چند روز در کربلا بودیم، آن وقت رسم بود که چهار روز در کربلا میماندند. ما هر روز به حرم مطهر مشرف میشدیم، روزی وارد حرم مطهر امام حسین علیهالسلام شدم، با دو چشم خود دیدم که مردی وارد حرم شد و مقابل ضریح مطهر ایستاد و کلمات نامناسب به حضرتش میگفت.
من خیلی ناراحت شدم، پیوسته همان گونه بود، میآمد و کلمات نامناسب میگفت و هیچ کس، چیزی به او نمیگفت. چند مرتبه تصمیم گرفتم به او چیزی بگویم و یا او را بزنم.
بعضی از خدمتگزاران حرم مانع شدند و گفتند: این مرد یکی از طرفداران سرسخت صدام است. کسی جرأت ندارد چیزی به او بگوید و همه از او میترسند. سزاوار است او را به حال خود واگذارید، یک روز خواهد آمد و مورد انتقام قرار خواهد گرفت.
من طاقت نیاوردم، گریه کردم و متوسل به امام حسین علیهالسلام شدم. روز چهارم بود که برای آخرین زیارت و وداع با امام حسین علیهالسلام به حرم مطهر مشرف شدم. همان ملعون را دیدم که وارد حرم شد و مانند همیشه کلمات نامناسب خود را آغاز کرد.
این مرتبه ناگاه چیزی نگذشته بود که دیدم بر زمین افتاد، بلند شد، دو مرتبه بر
زمین افتاد، سه مرتبه خود را بلند کرد و بر زمین افتاد و به درک رفت.
از آنچه دیدم خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم و همهی مردم خوشحال شدند و خدمتگزاران حرم مطهر نیز خوشحال شدند که امام حسین علیهالسلام انتقامش را از او گرفت. من خدا را شکر کردم و عرض کردم: چقدر صبر دارید که این مرد این همه جرأت پیدا کرده بود.
پس از زیارت به مسافرخانه برگشتم و آماده شدیم که با امام حسین علیهالسلام وداع کرده و فردایش عازم ایران گردیم. شب در عالم خواب حضرت امام حسین علیهالسلام را دیدم که حضرتش فرمود:
من او را نزدم، بلکه برادرم حضرت عباس علیهالسلام بود که او را زد، آن روز وقتی آن مرد نزد من آمد و آن حرفهای نامناسب را زد، حضرت عباس علیهالسلام طاقت نیاورد و او را – هم چنان که دیدی – مورد ضرب قرار داد.