همان، ص 347.
دید چون بیکسی شاه شهیدان عباس
خواست رخصت زحسین بن علی اشرف ناس
با ادب رفت حضور شه بی پشت و پناه
گفت: کای خسرو بی یار اباعبدالله
ای که جانم به فدای علی اکبر تو
جان عباس به قربان علی اصغر تو
رخصتم ده که درین وادی پر جوش و خروش
بکنم جنگ و کنم جام شهادت رانوش
چون شنید این سخنان از پسر شیر خدا
داد پاسخ به ابوالفضل، شه کرب و بلا
ای برادر تو درین دشت علمدار منی
گر شوی کشته، زغم پشت مرا میشکنی
عوض جنگ، در این معرکه،ای نور دو عین
قطرهای آب رسان بر لب اطفال حسین
امر شه کرد اطاعت پسر باب نجات
مشک بگرفت و روان شد به سوی شط فرات
لشکر از هیبت آن شیر به جنبش افتاد
راه بر پور علی ماه بنیهاشم داد
گشت وارد به شریعه، چو رسید او از راه
مشک را کرد پر از آب و کشید از دل آه
خواست رفع عطش از خود کند و گیرد جان
دو کف دست فرو برد در آن آب روان
آب را در دو کف خویش چو شهزاده بدید
یادش آمد ز لب خشک شهنشاه شهید
گفت عباس: مخور آب که دور از ادب است
تو خوری آب و حسین بن علی تشنه لب است
ریخت آن را زکف و کرد در آن آب نگاه
مشک افکند روی دوش و بیفتاد به راه
دادن آب به اطفال چو مقصودش بود
رو به سوی حرم شاه شهیدان فرمود
پسر سعد چو از مقصد او شد آگاه
شد در اندیشه و رو کرد به افراد سپاه
گفت که ای فرقهی بیشرم و گروه بدنام
مگذارید که این آب رساند به خیام
حمله چون گشت به او، گشت چو شیری غران
کشت هشتاد تن از فرقهی روبه صفتان
الغرض در ره حق داد سر و جان و دو دست
شد شهید و زغمش پشت برادر بشکست
»پیروی» میکند امروز زغم شیون و شین
دارد امید شفاعت ز ابوالفضل و حسین