در احوالات حضرت آیتالله العظمی مرحوم آقای سید محمدتقی خوانساری آمده است. که آن مرحوم گفته:
شب جمعهای بود از نجف به کربلا مشرف شدم، شب در خواب دیدم یک تختی کنار قبر اباعبدالله الحسین علیهالسلام قرار دادهاند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بر روی آن نشسته، از هر طرف نامهای، پیامی برای حضرت میآورند. حضرت دستور میداد، فلان عمل را انجام بده، بالاخره دستورات لازم را انجام میدادند.
ناگاه یک مأمور، پیامی از طرف حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام آورد که: یا رسول الله! حضرت عباس علیهالسلام فرمود: امشب من یک مریض سرطانی دارم، به حضرتش بگویید، دعا کند.
حضرت فرمود: بروید به عباس بگویید: این مریض کارش گذشته است، دعا فایده ندارد.
بار دوم فرمود: برو به پسر امالبنین بگو، دیگر عمر این جوان تمام شده است.
بار سوم فرمود: برو به حضرت ابوالفضل بگو، فایده ندارد.
حضرت اباالفضل علیهالسلام فرمود: یا این لقب باب الحوائجی را از من بگیرد، یا مریض مرا شفا بده.
یک وقت اشک پیامبر صلی الله علیه و آله سرازیر شد، چه طور بچهی من باب الحوائج نباشد.
آری، او تمام هستی خود را در راه خدا داده است، در آن هوای گرم وارد شریعه شده، و چهارهزار نفر نگهبان شریعه را تار و مار کرده، داخل آب رفته، مشک را پر از آب کرد و کف دست را برد داخل آب فرات، آب را آورد نزدیک دهان مبارک، نسیم آب به مشام تشنه عباس میخورد، به یاد تشنگی برادرش امام حسین علیهالسلام میافتد، آب را روی آب میریزد و رجز میخواند، راه نخلستان را پیش میگیرد.
دوست دارم داغ دل از چرخ بازیگر بگیرم
گر در این دنیا نشد، در دنیای دیگر بگیرم
گر اجازت دهد مولا مرا
انتقام هفتاد و دو قربانی از لشکر بگیرم
دوست دارم نام من باب الحوائج باشد اما
پنجهی مشکلگشا از حضرت داور بگیرم