زمان مطالعه: < 1 دقیقه
همان، صفحه 10.
آب فرات قابل لبهای او نبود
این دجله تا به آن قدرش آبرو نبود
عباس زان نکرد لبی از فرات تر
کاو را به قدر همتش آبی به جو نبود
جز آن که مشک آب رساند به خیمهها
هیچش به سر هوا و به دل آرزو نبود
دست او فتاد و چشم زکف رفت و آب ریخت
دیگر ره امیدیاش از هیچ سو نبود
دیگر چگونه رو به خیام حرم نهد
رویی که با سکینه شود روبرو نبود
دیگر نگاه پر زتمنای کودکان
با او به جز حکایت سنگ و سبو نبود
یک مرد با وفا چو ابوالفضل «پیروی«
گرکس بگفت بود در عالم، بگو نبود