جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

این انگشتر مال همسرت

زمان مطالعه: 8 دقیقه

8- ابوالفضل علیه‏السلام فرمودند: این انگشتر مال همسرت، و این را به فلان بزاز در کربلا بدهد، و تو هم نزد فلان دکتر مسیحی در بغداد برو و با اصرار از او نسخه دارو طلب کن و…

حضرت حجت‏الاسلام حاج سید… که از نویسندگان پرتلاش و عاشق اهل‏بیت علیهم‏السلام می‏باشند، اواخر ماه مبارک رمضان امسال (1426 – 1384 قمری) برای حقیر نقل فرمودند:

چند شب قبل که برای منبر به تهران دعوت شده بودم. یکی از افراد مجلس برایم تعریف کرد: همین خانه‏ای که زندگی می‏کنیم در همسایگی ما شخصی است به نام ابواحمد که از معاودین عراق می‏باشد. دختر او تقریبا ده ساله بود که مبتلا به سرماخوردگی شد و پدر او وقتی او را نزد دکتر برد بعد از معاینه دکتر گفت: آیا برای دخترت نوار قلب گرفتی؟

با تعجب جواب داد: آقای دکتر! سرماخوردگی چه ربطی به نوار قلب دارد؟

ولی دکتر با اصرار گرفت: حتما باید نوار قلب بگیری تا بعدا برایش نسخه و دارو بنویسم.

وقتی برایش نوار قلب می‏گیرد و نزدیکتر می‏آورد، جواب دکتر این بود که قلب دخترت سوراخ شده و علاجی غیر از عمل جراحی ندارد که خرج آن هم این مبلغ می‏باشد (مبلغی گفته بود بسیار هنگفت و زیاد که پدر به هیچ وجه توان پرداخت آن را نداشت(.

به خانه آمد و جریان را به زنش گفت.

زن با اعتقاد جواب داد: اصلا نه احتیاج به داروی دکتر است و نه عمل جراحی نیاز داریم. چون همه دکترها احتیاج به امام رضا علیه‏السلام دارند. دخترمان را یکسره به مشهد، نزد امام رضا علیه‏السلام می‏بریم.

لذا دختر مریض را مشهد بردند و امام رضا علیه‏السلام شفا داد و از این معجزه سالها می‏گذرد که الان او صاحب زندگی و خودش دو، سه فرزند دارد.

جالب اینکه وقتی مادر این دختر در حرم امام رضا علیه‏السلام توسل داشت و برای شفای دخترش با امام رضا علیه‏السلام درددل می‏کرد، خانم زایر عربی – که عراقی بود – از او علت گریه و توسل را می‏پرسد و او تعریف می‏کند.

آن خانم زایر عراقی می‏گوید: کار خوبی کردید و درب خوب خانه‏ای آمدید و اما رضا علیه‏السلام حتما شفا می‏دهد.

سپس گفت: من خودم با توسل از این خاندان نتیجه دیده‏ام، من شفای شوهر جذامی خودم را از حضرت ابوالفضل علیه‏السلام گرفتم.

آنگاه داستان شفای شوهرش را تعریف کرد که بسیار بسیار جالب می‏باشد.

آن زن گفت: من اصالتا اهل بغداد می‏باشم، وقتی ازدواج کردم همان اوایل زندگی، شوهرم مبتلا به مریضی جذام (1) گردید و روز به روز مریضی‏اش اوج

می‏گرفت، تا کم‏کم همسایه‏ها و آشنایان به من می‏گفتند: شوهرت که از بین می‏رود و علاوه بر آن، خودت هم مبتلا به این مریض می‏شوی. پس قبل از گرفتاری، خودت را نجات بده و طلاق بگیر.

اما من قبول نمی‏کردم. کار به جایی رسید که همه دارایی ما صرف بهبودی شوهرم و خرج روزمره زندگی ما شد و آه در بساط نماند و پدرم خرج ما را می‏داد تا اینکه پدر، مادر و برادرانم هم مانند آشنایان و همسایگان پیشنهاد طلاق دادند و چون من قبول نمی‏کردم آنها هم کمک خود را قطع کردند.

من برای ادامه زندگی، شوهرم را برداشته برای سکونت و زندگی به کربلا رفتیم؛ ولی هر چه در کربلا به سراغ خانه گشتم، دیدم توان پرداخت بهای اجاره را ندارم. با پیشنهاد بعضی افراد به منطقه حر علیه‏السلام – که حرم و قبر شریف حر بن یزید ریاحی در آنجا قرار دارد و حدود ده کیلومتر با حرم امام حسین علیه‏السلام فاصله دارد – مراجعه کردم. بالاخره در انتهای کوچه‏ای باریک، خرابه خانه‏ای اجاره کردم و اثاثیه اولیه را هم همسایگان دادند.

روزها می‏گذشت و من هم مشغول پرستاری از شوهر مردنی خودم بود. اما زمانی رسید که نزدیک دو هفته شوهرم نه توان حرف زدن داشت، نه توان هیچ حرکت، بلکه به سختی نفس او بالا و پایین می‏آمد.

تا این که روز دیگری حوصله من سر رفت و حقیقتا خود را بیچاره و مضطر دیدم، لذا طبق مرسوم زنان عراق و کربلا چادر را به کمر بستم و آمدم و خاک دم درب خانه را مرتب به سر و صورت و لباس‏هایم ریختم و شروع به گریه و فریاد: یا ابوفاضل! یا ابوفاضل! نمودم و پیاده راه افتادم به طرف کربلا، این ده کیلومتر را یکسره با گریه و شکایت به ابوالفضل علیه‏السلام و در دل آمدم، تا ابتدای کربلا، تا چشم به گنبد طلایی و باصفا و هیبت ابوالفضل علیه‏السلام افتاد، دیگر نمی‏دانستم چه

می‏گویم. فقط شکایت بود و گله و درد دل و این که ابوفاضل! چرا به من نگاه نمی‏کنی؟ تو را قسم به ناموس تو زینب! ای برادر زینب! اگر جواب ندهی شکایت تو را به پدرت علی علیه‏السلام و…

هیچ توجه به جایی و کسی نداشتم، فقط می‏فهمیدم به خاطر من شلوغی و سروصدا و دعوا بین مردم شده است.

بعضی می‏گویند: خانم! چرا این طور بی‏ادب با قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام حرف می‏زنی؟ او را ساکت کنید.

و عده‏ای می‏گویند: چکار دارید؟ بگذارید درد دل بکند، حاجت دارد، درد دارد، گرفتار است.

من فقط گنبد را می‏دیدم و فریاد، شکایت و گریه و… که ناگهان خود را کنار ضریح آن بزرگوار یافتم و همین طور به ضریح مطهر چسبیده با صدای بلند حرف می‏زدم و… یک دفعه از پشت سروصدایی شنیدم: خاله! بس است حاجت تو داده شد.

فکر می‏کردم یکی از خدام حرم است، ولی وقتی به خود آمدم و هر چه نگاه کردم، کسی را ندیدم، اتفاقا در وجود خودم هم احساس نشاط، سبکی و اطمینان می‏نمودم. با آقا خداحافظی کردم و از حرم بیرون آمده به طرف خانه حرکت کردم.

وقتی سر کوچه‏ای که خانه‏ی ما در انتهای آن قرار داشت، رسیدم طبق معمول زنان همسایه در کوچه و دم درب خود نشسته با هم مشغول صحبت بودند. ولی با کمال تعجب دیدم دم درب خانه‏ی ما مردی سوار بر اسب می‏باشد. من فکر می‏کردم داماد شوهرم – یعنی شوهر خواهر او می‏باشد – چون شوهرم برایم تعریف می‏کرد خواهری دارد که در صحرا و بادیه زندگی می‏کند. بنابراین، شاید

مریضی شوهرم را شنیده و آدرس خانه‏ی ما را پیدا کرده و به عیادت شوهرم آمد.

بنابراین، وقتی دم درب رسیدم، سلام و تعارف نموده خوش آمد گفتم و گفتم: بفرمایید داخل.

فرمود: شما برو داخل، من می‏آیم.

وقتی وارد شد، گفتم: خوش آمدید، استراحت کنید تا من چایی آماده کنم.

ایشان طرف اتاقی که شوهرم در بستر افتاده بود، تشریف بردند. من هم در مطبخ مشغول آماده کردن چایی شدم که ناگهان شنیدم شوهرم با صدای بلند فریاد می‏زند: یا عباس!

از جا پریدم، با عجله پیش او رفتم، دیدم تنها است.

گفتم: داماد تو کجا رفته است؟

گفت: داماد کیست؟

گفتم: شوهر خواهر تو که برایم تعریف می‏کردی و الآن به عیادت تو آمده بود و پیش تو نشسته بود.

شوهرم جواب داد: نه، او دامادم نبود، بلکه حضرت عباس ابوفاضل علیه‏السلام بود.

در حالی که از صحبت نمودن شوهرم پس از مدتها، تعجب می‏کردم، او تعریف کرد که: ایشان ابوفاضل علیه‏السلام بودند و دست مبارک روی سینه‏ام کشیدند و فرمودند: خوب می‏شوی و فریاد و گریه زنت بی‏جواب نمی‏ماند.

آنگاه شوهرم مشت خود را باز کرد، دیدم دو انگشتر در کف دست او هست که می‏گوید: ابوفاضل فرمودند: این یکی مال زن تو می‏باشد در انگشتش بکند و این یکی را می‏برد کربلا پیش فلان بزاز، به او بدهد و آن بزاز به او پول می‏دهد.

و بعد فرمودند: برای مریضی خودت هم برو بغداد نزد فلان دکتر مسیحی و بعد از معاینه با اصرار از او بخواهید که نسخه‏ی دارو بنویسد.

من به شوهرم گفتم: چرا شفای خود را از ابوفاضل نخواستی؟ حال که لطف کرد و نزد تو تشریف آورد خودش تو را شفا می‏داد.

شوهرم گفت: آقا خودش می‏داند، اگر می‏گفتم، بی‏ادبی بود.

من انگشتر مخصوص هدیه‏ی ابوالفضل علیه‏السلام را که برای من لطف کردند، در دست کردم و آن یکی را که برای حاج… بزاز در کربلا هدیه فرموده بودند، در پارچه‏ای گذاشته به گردن بستم و به کربلا آمدم و سراغ مغازه‏ی او را گرفتم. نشان دادند، آمدم تا رسیدم درب مغازه‏ی او یکی دو نوبت برایم تردید حاصل می‏شد که به حاجی چه بگویم؟ انگشتر را ابوفاضل داده است و… از کجا قبول می‏کند؟… بالاخره گفتم: امر حضرت است باید امتثال شود، وارد مغازه شده، سلام کردم پرسیدم: فلان حاجی شما هستید؟

گفت: بلی.

من انگشتر را از پارچه درآورده داخل دخل میز مغازه او گذاشتم، با نهایت تعجب دیدم او انگشتر را گرفت، روی چشم خود کشید و بوسه داد و از دخل پول دویست دینار – که آن وقت پول بسیار بسیار زیاد بوده است – درآورد و به من داد. بعد هم پرسید: بس است؟ اگر کم است بیشتر بدهم.

گفتم: بس است – و فهمیدم این حاجی بزاز هم از سرگذشت انگشتر خبر دارد – از مغازه بیرون آمده به خانه رفتم و با این پول که قطعا اهدایی ابوفاضل علیه‏السلام بود گشایش عجیبی در زندگانی ما شد.

حال وقت آن شد که دومین مأموریت را انجام بدهیم، یعنی طبق امر ابوالفضل علیه‏السلام شوهرم را با هر زحمتی بود به بغداد بردم، سراغ آن دکتر مسیحی را که آقا نام برده بودند، گرفتم. آدرس دادند، وقت مراجعه ازدحام عجیبی از صف مریض‏ها مشاهده شد. ما هم از منشی نوبت گرفتیم، طبق نوبت پول ویزیت را داده شوهر را نزد دکتر بردم.

دکتر بعد از معاینه، منشی را صدا زد و گفت: از این‏ها پول گرفتی؟

گفت: آری.

گفت: پول را رد کن.

پرسیدم: چرا؟

گفت: چون من از مریضی که احتمال زنده ماندن ندارد، پول نمی‏گیرم و شوهرت مردنی هست، چرا پول بگیرم؟

من گفتم: حالا شما نسخه‏ای بنویس.

گفت: فایده‏ای که ندارد، چرا بنویسم؟

اصرار کردم، چون ابوفاضل علیه‏السلام فرمودند: اصرار کنید تا نسخه بنویسد.

بالاخره در اثر اصرار زیاد، دکتر گفت: از نظر من شوهرت علاج و دوایی ندارد، ولی چون اصرار می‏کنی یک قرص در حد علاج سرماخوردگی می‏نویسم.

خلاصه نوشت و ما از بغداد به خانه برگشتیم و قرص را خریدم، همان بار اول به محض این که قرص را خورد مثلا دیدم رنگ صورت او باز شد، آب خورد، دیدم بهتر شد، با همان قرص سرماخوردگی لحظه به لحظه و ساعت به ساعت بهتر و بهتر شد و نشست و راه افتاد و طبیعی شد و پس از دو هفته کاملا خوب خوب شد و هیچ اثری از مریضی در او نماند.

پیش خود گفتیم: باید دوباره به دکتر مراجعه کنیم که جریان چه بود؟ چه سر و رازی در این حواله‏ی ابوفاضل علیه‏السلام بود؟

به بغداد رفتیم و مطب دکتر و نوبت گرفتیم و طبق نوبت نزد دکتر رفتیم.

گفتم: مرا می‏شناسی؟

گفت: بلی شما شوهرت فلانی بود که او را دو هفته قبل آورده بودی، من که گفتم خوب شدنی نیست. بنابراین تسلیت عرض می‏کنم و…

من گفتم: نه آقای دکتر! شوهرم خوب شده.

گفت: یعنی چه؟

گفتم: اگر ببینی می‏شناسی؟

گفت: آری.

شوهرم را صدا زدم، تا شوهرم وارد اتاق دکتر شد و چشم دکتر به او افتاد، فریاد زد و غش کرد.

وقتی به هوش آمد منشی را صدا زد و گفت: مطب تعطیل است به مریض‏ها هم بگو تعطیل است، خودت هم برو.

حال فقط دکتر بود و من و شوهرم، دکتر مسلمان شد و شهادتین گفت و شیعه شد، چون از یک طرف، ما لطف قمر بنی‏هاشم را دیده بودیم و از طرفی حضرت، آدرس دکتر را فرمودند و این که اصرار کنید تا نسخه بنویسد. از دکتر جریان را پرسیدیم: چرا غش کردی؟ چطور مسلمان شدی؟

دکتر تعریف کرد که من سال‏ها درباره‏ی ادیان و مذاهب جهان تحقیق دارم، دیگر خسته شدم. چند وقت قبل با دل شکسته به خدا گفتم: خدایا! از لحاظ استدلال و علم، تحقیق خود را کردم، ادیان مختلف و اسلام و در اسلام هم مذاهب مختلف و از جمله شیعه و… و من دکتر هستم؛ اهل آزمایش و تجربه و حس، لذا از تو می‏خواهم حقانیت آن دین و مذهبی را که تو قبول داری و راه حق می‏باشد خودم به چشم ببینم. خدایا! اگر نشان ندادی در قیامت نباید مرا مؤاخذه کنی.

حالا به چشم خود می‏بینم که ابوالفضل علیه‏السلام مریضی را که فی الحقیقه در صف مردگان است، نزد من می‏فرستد و شما به دستور او از من نسخه‏ای که فقط قرص سرماخوردگی است، می‏گیرید و این آدم مرده، با خوردن آن، سالم سالم می‏شود. فهمیدم فقط راهنمایی و هدایت خدایی برای من است که مذهب حق، تشیع

است که ابوالفضل علیه‏السلام سردار و پرچمدار امام سوم شیعیان است.

وقتی داستان به اینجا رسید، زن زایر عراقی انگشتری را که در دست داشت به من نشان داد و گفت: این همان انگشتر اهدایی ابوفاضل به من است و من هم آن را بوسیدم.

زن عراقی اضافه کرد: هم دکتر و هم زن و بچه‏اش شیعه شدند و تا حال با هم رفت و آمد خانوادگی داریم و شوهرم نیز سالم و با هم زندگی باصفا و صمیمانه‏ای داریم.


1) خوانندگان توجه دارند که مرض جذام هم مسری و واگیر می‏باشد و هم در طول مدت و به تدریج اعضای بدن نابود و از بین می‏روند و مریض هم، به هیچ وجه قابل علاج نمی‏باشد، خداوند همه مریض‏های صعب‏العلاج و ناعلاج را شفا عنایت کند.