جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ایام نوجوانی و جوانی

زمان مطالعه: 4 دقیقه

محبت پدری، علی علیه‏السلام را بر آن می‏داشت که گاه پاره‏ی پیکر خود را ببوسد، زمانی ببوید (1) و در ایام نوجوانی وی را با آداب و اخلاق اسلامی آشنا سازد. از این رو لحظه‏ای عباس را از خود دور نساخت. فرزند پاکدل علی علیه‏السلام در مدت 14 سال و چهل و هفت روز، که با پدر زیست، همیشه، در

حرب و محراب و غربت و وطن، (2) در کنار او حضور داشت. در ایام دشوار خلافت لحظه‏ای از او جدا نشد (3) و آنگاه که در سال 37 هجری قمری جنگ صفین پیش آمد، با آن که حدود دوازده سال داشت، حماسه‏ای جاوید آفرید.

این خاطره‏ی خوش را – که بعضی مورخان نقل کرده‏اند – با هم می‏خوانیم:

آن روز آب به محاصره‏ی سپاه دشمن درآمده بود. ناگهان فریادی نخوت آمیز توجه همه را به خود جلب کرد:

»به دستور امیر نباید قطره‏ای آب نصیب سپاه علی بشود، تا از تشنگی….«

چکاچک شمشیرها و برق اسلحه‏ها کمتر شد و در پی آن آرامش مختصری فضای صفین را پوشانید. اضطراب در چهره‏ی برخی از افراد دیده می‏شد. لحظه‏ها به آرامی می‏گذشت و انتظار نبردی خونین را در دلها می‏افزود.

ناگاه از میان لشکریان علی علیه‏السلام نوجوانی که هیبت از سیمای او آشکار بود، پای به میدان گذارد. او نقابی بر چهره داشت، دستی قوی بر سلاح و اراده‏ای محکم با خویشتن. وقتی در مقابل سپاه معاویه قرار گرفت، نگاهی لبریز از تأمل به سربازان دشمن کرد و با قدمهایی استوار بر بلندی ایستاد.

عطش سؤال دیده‏ی همگان را پر کرده بود و سکوتی سنگین فضای میدان را فراگرفته بود. نوجوان رو به لشکر معاویه کرد و با فریادی رعدآسا گفت: شجاعترین شما کیست؟ بیاید تا تکلیف کار روشن شود. نبردی مردانه در میدان!

معاویه و سپاهیانش با نوجوانی سپید صورت که هنوز بر سیمایش موی نروییده بود و پیکری ضعیف و ناتوان داشت، روبه‏رو شدند، او را جدی نگرفتند، اما با تأملی دیگر، بدنش را برای ضربه‏های پی‏درپی شمشیر محلی مناسب یافتند. آنها چنان اندیشیدند که تنبیه خونین این نوجوان می‏تواند درس عبرتی برای دیگران باشد و یارای مقابله از سربازان علی برباید.

معاویه با فریادی رسا «ابوشعثا» را طلبید تا با ضربه‏ای مردانه، پیکر آن نوجوان نورس را با خاک صفین آشنا کند. اما باده‏ی غرور، توان تصمیم صحیح و سنجیده را از او گرفت، خود را بالاتر از نوجوان ناشناخته دانست، درس عبرت را به فرزندانش واگذار کرد و به معاویه گفت:

معاویه! مردم شام مرا قهرمانی شجاع می‏دانند، سلحشوری که توانایی مقابله با هزار نفر دارد. شایسته نیست برای کشتن یک نفر، آن هم نوجوانی بی‏تجربه که تاکنون دستی بر شمشیر نداشته، من پای به میدان گذارم. نه، نه، این ننگ را نمی‏پذیرم، بگذار یکی از پسرهای خود را روانه کنم تا کار او را در لحظه‏ی اول تمام کند.

اشاره‏ی معاویه پسر بزرگ ابوشعثا را، راهی میدان کرد. او، که مردی

تنومند و قوی بود، با کبر و خودخواهی قدم برداشت تا در مقابل نوجوانی که پیشانی‏اش را با پارچه‏ای بسته بود و ابروانش به سختی دیده می‏شد قرار گرفت.

لحظه‏ای نگذشت که نبرد تن به تن شروع شد و صدای شمشیرها و فریاد دلاوری آنها در فضا پیچید. معاویه، که به سرافرازی در این نبرد یقین بسیار داشت، آرام و مطمئن اطراف را نظاره می‏کرد. ناگهان نعره‏ای دلخراش هوش معاویه را ربود و قلب او را لرزاند.

چون درست نگریست، فرزند ابوشعثا را غرق در خون دید. زمزمه و سر و صدا به سان خیمه‏ای سیاه تمامی سپاه معاویه را احاطه کرده بود.

لحظه‏ای بعد دومین پسر ابوشعثا با اشاره‏ی پدر راهی میدان شد و بار دیگر رجزخوانی و چکاچک شمشیرها آغاز شد.

ابوشعثا نگران و خشمگین به نظر می‏رسید، آرامش ایستادن را از دست داده بود و قدم زنان برای نوجوان آرزوی مرگ می‏کرد؛ اما این بار نیز غبار غم بر قلبش نشست و چنگال مرگ را در پیکر خون‏آلود فرزندش نظاره کرد.

سومین فرزند خود را به سوی کارزار فرستاد و از عصبانیت و اضطراب فراوانی که در جای‏جای وجودش نهفته بود لبان خود را فشرد. برق شمشیر فرزندش عنان از او گرفت، بی‏اختیار به سوی میدان دوید، اما دیری نگذشت که بر جای خود ماند، صحنه‏ای دیگر سراغ دیدگانش آمد و داغی تازه بر پیکر جانش نمایان شد. آهسته آهسته به عقب برگشت و با

بی‏میلی و ناباوری، باور شجاعت و رشادت آن جوان نورس را در نهاد جان خود پذیرا شد.

اما چه باید کرد و چه می‏باید می‏کرد! او پای در باتلاقی مرگ‏آفرین گذارده بود و یارای برگشت نداشت.

با حالتی فرسوده، پسر چهارم خود را به کام میدان فرستاد و خود به انتظار ماند تا شاید کار تمام شود و بیرق شهرت چندین ساله‏اش با شمشیر نوجوانی ناآشنا، پاره نگردد. نیم نگاه خود را به سوی معاویه روانه کرد، امیر را نیز مثل خود مضطرب و ناراحت دید، مجسمه‏ای از اضطراب و پیکری بی‏جان از عصبانیت. لحظه‏ها با آشفتگی خاطر بدرقه می‏شدند و توفان اندوه سپاه معاویه را درهم پیچیده بود که…

… ابوشعثا لحظه‏ای به خود آمد که هفتمین فرزند خویش را هم آغوش با مرگ دید! و صدای تکبیر سپاهیان علی را شنید.

سنگینی خجالت، معاویه را سر به زیر کرد و شرمساری بر صورتش نمایان شد. خواست چاره‏ای بیندیشد و با جمله‏ای خود را و سپاهش را از مرداب ذلت برهاند که ابوشعثا با شمشیر آخته و غضبی جاهلانه پای در میدان نهاد.

امید پیروزی شادی را به وجودش بازمی‏گرداند و سپاهیانش آماده هلهله و فریاد شدند تا روحیه‏ی از دست رفته‏ی سربازان را به قرارگاه بازگردانند.

ابوشعثا با نگاهی غضب‏آلود به نوجوان نگریست، با فریادی سهمگین متن دلاوریهای خود را رجزخوانی کرد و در حالی که میدان را دور می‏زد، با

حرکتی برق آسا قلب نوجوان را نشانه گرفت. اما شجاعت سوار ناآشنا، تیغ ابوشعثا را به بیراهه کشاند. گرد و غبار میدان را فراگرفت و لحظه‏ای بعد فریاد پیروزی از سپاه علی علیه‏السلام بلند شد:

الله اکبر، الله اکبر، نصر من الله و فتح قریب.

جرأت از سپاهیان معاویه رخت بسته بود، لبها و دهانها نیمه‏باز و چشمها حیرت زده می‏نمود. فریادی مردانه و دشمن سوز میدان را محاصره کرد:

»آیا کسی هست به جنگ من آید؟!»

معاویه با نگاهی تحسین آمیز نوجوان را ستود و در حالی که وحشت وجود او و سربازانش را لبریز کرده بود با سکوتی تحقیر آمیز وقار و دلاوری وی را بدرقه کرد.

آن دلاور پیل افکن که لشکر علی علیه‏السلام را شادمان کرده بود، پیروزمندانه به پایگاهش بازگشت. دست به سوی نقاب خود برد تا مهتاب مهرآفرین سیمای خود را آشکار کند. امیرمؤمنان علی علیه‏السلام او را به سوی خود خواند. چون نزد حضرت رسید و دست به نقاب زد، سپاهیان برای مشاهده‏ی چهره‏ی وی پیرامونش گرد آمدند. ناگهان صدای سپاه فضا را پر کرد. همه لب به تحسین گشودند و با عبارتی شیرین و شیوا نام نوجوان دلاور را بر زبان راندند:

عباس! عباس بن علی! آری، پور علی و فرزند ام‏البنین است.

پدر نیز، به پاس شجاعتهای کم‏نظیرش، او را در آغوش کشید و بر

صورتش بوسه‏ی سپاس و مهر نهاد. (4).


1) مولد العباس بن علی علیه‏السلام، ص 60.

2) همان، ص 63.

3) بطل العلقمی، ج 2، ص 6.

4) وسیلة الدارین، ص 269؛ مولد العباس بن علی علیه‏السلام، ص 64؛ سردار کربلا، ص 277 – 276، قمر بنی‏هاشم، ص 102 – 101.