حضرت آیتالله حاج شیخ علی قزوینی در شرح حال خود مینویسد:
وقتی دروس مقدماتی را تا سطح، در قم خواندم، عازم نجف اشرف شدم و چون مشمول قانون سربازی بودم و به من گذرنامه نمیدادند. مجبور شدم بدون گذرنامه و به صورت قاچاق به نجف بروم. از تهران تا قصر شیرین را با ماشین رفتم و از آنجا به خسروی رفتم به شخص قاچاقبری – که چند تن از اهالی خراسان با او قرار گذاشته بودند که آنها را به کاظمین برساند – برخورد نمودم و به آنها ملحق شدم.
وقتی به اندازه چهار کیلومتر از مسیر را طی کردیم، شخص قاچاقبر، رو به من کرد و گفت: اینها نفری پنجاه تومان به من دادهاند، شما هم پنجاه تومان بدهید.
من سی و پنج تومان بیشتر نداشتم، به همین جهت ناراحت شد و مرا با خود
نبرد و گفت: از ما دور شو.
من همان جا نشستم، تا آنها حدود 300 متر دور شدند، من نیز به دنبالشان حرکت کردم. چون شب مهتابی بود، دورادور دنبال آنها میرفتم که ناگاه متوجه شدم کسی با پرتاب سنگ مرا تهدید میکند، در نتیجه کاملا از آنها جدا شدم و از این طرف و آن طرف میرفتم تا شاید خود را به خانقین برسانم و گاهی از ترس و وحشت و تشنگی و گرسنگی مینشستم.
ناگاه به مأموران گشت برخورد کردم که از طرف حکومت عراق بودند، مرا گرفتند و مجبور شدم 35 تومان را به آنها بدهم تا مرا به زندان نبرند و راه خانقین را به من نشان دهند.
نزدیک اذان صبح به قریهای از قرای خانقین رسیدم که نزدیک راه آهن خانقین بود و پلیسها رفت و آمد داشتند، خودم را به جوی آبی در پشت قریه رساندم و چون هوا گرم بود و من کاملا تشنه بودم، آب خوردم، وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و از علف اطراف جوی به جای غذا استفاده نمودم.
به هر حال، خود را با زحمت زیاد به خانقین رساندم، از پشت شهر وارد رودخانهای شدم و از رودخانه گذشتم و خود را به بیابانی که ماشینها به بغداد و کاظمین میرفتند، رساندم و چون پول نداشتم، هیچ ماشینی مرا سوار نمیکرد، پاهایم در اثر پیادهروی زخمی و خونآلوده شده بود، به قریهای رسیدم، اهالی آنجا به من ترحم کرده و برایم غذا آوردند و پذیرایی کردند.
بعد از استراحت، دوباره به راه افتادم، بعد از مدتی که پیاده در راه بودم، نه به دهی رسیدم، نه به آب و غذایی، نزدیک غروب آفتاب در بیابان تیمم نموده و نماز ظهر و عصر را خواندم و وصیت نامهی مختصری نوشتم که در آن اسم خود و پدر مادر و نام شهرمان را نوشته بودم و این که چه روزی از تهران حرکت کردم.
سپس نماز مغرب و عشا را خواندم و عبای خود را پهن نموده، رو به قبله خوابیدم، هوا تاریک شد و صدای حیوانات زیادی را میشنیدم، به مرگ خود و این که شب آخر عمر من است، یقین پیدا کردم.
به حضرت عباس علیهالسلام متوسل شدم و با تمام حواس و ناراحتی عرض کردم: آقا! من روضهی شما را زیاد خواندهام، اگر امشب از خدا خواستی و مرا از این بیابان نجات دادی و جهت تکمیل تحصیلات به نجف رسیدم، تعهد میکنم در مواقع روضهخوانی، فضایل و مناقب شما و نیز مصیبات شما را بخوانم؛ ولی اگر مردم، روز قیامت نزد جدت پیامبر صلی الله علیه و آله از شما شکایت میکنم، چون عقیدهام این است که میتوانی از این بیابان نجاتم دهی، اما اگر مأموران حکومت مرا بگیرند و به ایران برگردانند، شغلم را روضهخوانی قرار میدهم، ولی اسمی از شما نمیآورم و با گریه شهادتین را گفتم و رو به قبله خوابیدم.
ناگاه دیدم ماشینی به طرف من می آید، تا بالای سرم آمد و ایستاد، بلند شدم، دیدم افسران عراقی از ماشین پیاده شدند و پرسیدند: اینجا در این بیابان چه میکنی؟
سرگذشت خود را به آنها گفتم، مرا سوار ماشین نمودند. پرسیدم: مرا به کجا میبرید؟
گفتند: خانقین.
هر چه التماس کردم که مرا برنگردانند.
گفتند: یا باید همین جا بمانی، یا با ما به خانقین بیایی.
چون نه غذایی داشتم و نه آبی، دیدم اگر بمانم هلاک میشوم، ناچار تسلیم شده و به خانقین رفتم. آنها مرا به شهربانی بردند، چون قدری از شب گذشته بود، مرا در حیاط شهربانی نگه داشتند، کمی که گذشت چشمم به افسری افتاد که
میخواست از شهربانی بیرون برود، خود را به او رساندم و سرگذشت خود را به او گفتم.
گفت: من شیعه هستم و خوب شد مرا دیدی.
افسر شیعه مرا از شهربانی آزاد کرد و به طرف مسجد شیعیان راهنمایی نمود – همان مسجدی که آقای سید ابراهیم شبر در آنجا نماز جماعت میخواند – وارد مسجد شدم و چند نفر ایرانی را که از مکه برگشته بودند، دیدم. آنها مشغول خوردن شام بودند. میخواستم در همان مسجد بخوابم، اما خادم مانع شد.
به هر حال یکی از ایرانیان پولی به من داد و با مشکلات زیادی آن شب را سپری نمودم. فردا بعد از نماز صبح به کنار خیابان آمدم، رانندهی ماشینی صدا میزد: بغداد و کاظمین با ربع دینار.
پیش او رفتم و گفتم: من پنج تومان دارم.
گفت: اشکال ندارد.
سوار شدم و با شداید زیاد موفق شدم به نجف اشرف برسم و از آیات اعظام مدتها استفاده کنم. (1).
1) فضائل و مصیبات اهلبیت علیهمالسلام ص 6.