جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

او مرده است امیدی نیست‏

زمان مطالعه: 4 دقیقه

آقای خندان با همسر و فرزندش زندگی آرام و خوبی را می‏گذراندند. حاصل ده سال زندگی مشترک او با همسرش چهار فرزند دختر بود که زینب و زهرا فرزندان دو قلوی آنها بودند. آنها موقع بروز این حادثه چهار سال داشتند.

آن روز زینب و زهرا هر دو در کنار مادر، در اتاق مشغول بازی بودند و مادر نیز که بیم داشت که شیطنت آنها کار دستشان بدهد از هر دو می‏خواهد به بیرون از اتاق بروند و آنها آنقدر سرگرم بازی بودند که به پیشنهاد مادر توجه نشان نمی‏دادند. از این رو مادر با عصبانیت رو به زهرا می‏کند و می‏گوید:

دست زینب را بگیر و به حیاط بروید و این قدر جلوی دست من نباشید.

زهرا از جا بلند شد و به حیاط می‏رود و از همانجا زینب را صدا می‏زند. زینب به این تصور که خواهر دوباره به اتاق باز می‏گردد، خود را مقابل کمد لباس‏ها پنهان می‏کند. در همین حال خانم خندان که نمی‏داند کمد لباس‏ها خیلی سنگین شده، برای پاک کردن دیوار به آن تکیه می‏دهد که ناگهان… کمد که تحمل بار سنگین‏تری را نداشت از جا کنده می‏شود و با همه وزن و سنگینی روی زمین می‏افتد و مادر، که تعادل خود را از دست داده بود از پشت کمد و درون تخته فیبری آن به درون کمد می‏افتد و سپس در حالی که از ناحیه پا دچار آسیب شده بود خود را به بیرون می‏کشد.

پای او آن قدر درد می‏کند که به هیچ چیز جز آرام کردن آن نمی‏اندیشد و وقتی از این کار فارغ می‏شود، بچه‏ها را به اتاق می‏خواند تا به کمک آنها، وضع به هم ریخته اتاق را مرتب کنند.

فاطمه… زهرا… زینب.. سمیه… به اتاق بیایید.

فاطمه و سمیه و زهرا به اتاق می‏آیند اما از زینب خبری نیست. مادر دوباره صدا می‏زند: زینب… زینب تو هم بیا هیچ صدایی نمی‏شنود. اما یکدفعه زهرا می‏گوید: مادر از زیر کمد خون می‏آید… نگاه کن. مادر ناباورانه چشم می‏اندازد و به محض دیدن خون فریاد می‏زند: یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) زینب… یا اباالفضل العباس (علیه‏السلام(… زینب.

صدای فریاد، همه همسایه‏ها را به خانه می‏کشاند. آنها به کمک مادر می‏آیند و کمد سنگین را از جا می‏کنند و با صحنه دلخراش و وحشتناکی روبه‏رو می‏شوند. زینب، بی‏جان و کبود زیر کمد افتاده و از سر او به شدت خون می‏آید. یکی از همسایه‏ها وحشت‏زده کودک را به رو برمی‏گرداند و سر به سینه او می‏گذارد.

نه!.. خدای بزرگ او مرده.

همسایه بعدی و بعدی… همه با گوش سپردن به قلب زینب او را مرده می‏یابند. خون زیادی هم از او رفته است. مادر زینب که تحمل دیدن صحنه را ندارد، همان جا از حال می‏رود. در این میان یکی می‏گوید: بهتر است بچه را به سردخانه ببریم اینجا بماند بو می‏گیرد. دیگری می‏گوید: شاید هنوز زنده باشد، بهتر است او را به بیمارستان برسانیم. یکی از همسایه‏ها که زن میانه قامت و ضعیف جثه‏ای بود تأمل را جایز نمی‏بیند و بچه را خون‏آلود به آغوش می‏کشد و به سمت بیمارستان می‏دود. آن ساعت روز، مردان محله در خانه نیستند و انتظار کمک رسیدن از سوی آنها وجود ندارد از همین‏رو آن دو بی‏حال و ناتوان کودک را به دست‏ها می‏نشانند و می‏دوند. در راه جوانی که پیدا بود دانشجو است آنها را در آن حال می‏بیند. جوان به آنها کمک می‏کند تا بچه را به بیمارستان برسانند. جوان زینب را در آغوش می‏گیرد و به سمت بیمارستان پارس اهواز می‏دود. دقایقی بعد، وقتی به بیمارستان می‏رسد، پرستارها می‏پرسند: تصادفی است…

بعد کودک را به دقت می‏بینند و می‏گویند تمام کرده دیر آورده‏اید.

هیچ کس نمی‏تواند این موضوع را باور کند. زینب نباید بمیرد. از همین رو ناامید دست به دعا و استغاثه برمی‏دارند.

یا اباالفضل العباس (علیه‏السلام) این بچه را نجات بده… یا قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) به ما کمک کن…

پرستارها کودک را جواب می‏کنند. اما با اصرار یکی از زن‏ها که به سرعت خودش را به بیمارستان رسانده، برای آخرین بار، زینب را به اورژانس می‏برند تا پرشک نیز او را معاینه کند. یکی از پزشکان کودک را به دقت نگاه می‏کند و سپس می‏گوید: به نظر می‏آید هنوز زنده است. پرستاری که آنجاست می‏گوید: اما آقای دکتر خون زیادی از او رفته است و نفس هم نمی‏کشد. دکتر می‏گوید: قلب از کار افتاده اما اگر سعی کنیم ممکن است نتیجه بگیریم. فورا بچه را به اتاق عمل ببرید. در ناامیدی بسی امید است.

زینب را به اتاق عمل بردند و به قلب او شک وارد می‏کنند. هنوز قلب زینب به شوک پاسخ نداده است. خبر حادثه به سرعت به مدرسه می‏رسد و آقای خندان سراسیمه به بیمارستان می‏آید و سراغ فرزندش را می‏گیرد. همه دست به دعا برداشته‏اند. لب‏ها به کلمات الهی معطر شده است. چشم‏ها از شدت غصه به اشک نشسته و دست‏ها رو به آسمان بلند است. خانم خندان هنوز بی‏رمق در خانه افتاده و ناله می‏کند و در این اندیشه است که چگونه دوری زینب را برای همیشه تحمل کند. از این رو ضجه می‏زند و زاری می‏کند.

در همین لحظه در بیمارستان یک حادثه عجیب و غیرقابل باور اتفاق می‏افتد. پزشکان از اتاق عمل بیرون می‏آیند و می‏گویند:

خوشبختانه کودک زنده است. گویا خطر مرگ رفع شده است. من که فکر

می‏کنم معجزه اتفاق افتاده است. اما خون زیادی از او رفته و به سرعت باید کمبود خون، جبران شود.

اشک شادی به گونه‏ها روان می‏شود. دوباره دست‏ها به آسمان برای شکرگذاری بلند می‏شود. همه اشک می‏ریزند و شکر می‏گویند. مادر زینب که به هوش آمده از همسایه‏ها می‏شنود که فرزندش از مرگ نجات یافته است. اما باور این مسئله برای او مشکل است. از همین‏رو او را در میان اشک و لبخند حاضرین به بیمارستان می‏رسانند و او با صدای دخترش غصه‏ها را فراموش می‏کند.

– مامان… من گرسنه هستم.

مادر از شدت شادی دوباره از حال می‏رود و همه، لبخند شادی را بر لب‏هایشان جاری می‏کنند. پزشک هنوز باور ندارد که چگونه این حادثه که معجزه است اتفاق افتاده است.

مجله خانواده، شماره شصت و دو، صفحه 22 مورخه اول دی ماه 1373