آقای خندان با همسر و فرزندش زندگی آرام و خوبی را میگذراندند. حاصل ده سال زندگی مشترک او با همسرش چهار فرزند دختر بود که زینب و زهرا فرزندان دو قلوی آنها بودند. آنها موقع بروز این حادثه چهار سال داشتند.
آن روز زینب و زهرا هر دو در کنار مادر، در اتاق مشغول بازی بودند و مادر نیز که بیم داشت که شیطنت آنها کار دستشان بدهد از هر دو میخواهد به بیرون از اتاق بروند و آنها آنقدر سرگرم بازی بودند که به پیشنهاد مادر توجه نشان نمیدادند. از این رو مادر با عصبانیت رو به زهرا میکند و میگوید:
دست زینب را بگیر و به حیاط بروید و این قدر جلوی دست من نباشید.
زهرا از جا بلند شد و به حیاط میرود و از همانجا زینب را صدا میزند. زینب به این تصور که خواهر دوباره به اتاق باز میگردد، خود را مقابل کمد لباسها پنهان میکند. در همین حال خانم خندان که نمیداند کمد لباسها خیلی سنگین شده، برای پاک کردن دیوار به آن تکیه میدهد که ناگهان… کمد که تحمل بار سنگینتری را نداشت از جا کنده میشود و با همه وزن و سنگینی روی زمین میافتد و مادر، که تعادل خود را از دست داده بود از پشت کمد و درون تخته فیبری آن به درون کمد میافتد و سپس در حالی که از ناحیه پا دچار آسیب شده بود خود را به بیرون میکشد.
پای او آن قدر درد میکند که به هیچ چیز جز آرام کردن آن نمیاندیشد و وقتی از این کار فارغ میشود، بچهها را به اتاق میخواند تا به کمک آنها، وضع به هم ریخته اتاق را مرتب کنند.
فاطمه… زهرا… زینب.. سمیه… به اتاق بیایید.
فاطمه و سمیه و زهرا به اتاق میآیند اما از زینب خبری نیست. مادر دوباره صدا میزند: زینب… زینب تو هم بیا هیچ صدایی نمیشنود. اما یکدفعه زهرا میگوید: مادر از زیر کمد خون میآید… نگاه کن. مادر ناباورانه چشم میاندازد و به محض دیدن خون فریاد میزند: یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) زینب… یا اباالفضل العباس (علیهالسلام(… زینب.
صدای فریاد، همه همسایهها را به خانه میکشاند. آنها به کمک مادر میآیند و کمد سنگین را از جا میکنند و با صحنه دلخراش و وحشتناکی روبهرو میشوند. زینب، بیجان و کبود زیر کمد افتاده و از سر او به شدت خون میآید. یکی از همسایهها وحشتزده کودک را به رو برمیگرداند و سر به سینه او میگذارد.
نه!.. خدای بزرگ او مرده.
همسایه بعدی و بعدی… همه با گوش سپردن به قلب زینب او را مرده مییابند. خون زیادی هم از او رفته است. مادر زینب که تحمل دیدن صحنه را ندارد، همان جا از حال میرود. در این میان یکی میگوید: بهتر است بچه را به سردخانه ببریم اینجا بماند بو میگیرد. دیگری میگوید: شاید هنوز زنده باشد، بهتر است او را به بیمارستان برسانیم. یکی از همسایهها که زن میانه قامت و ضعیف جثهای بود تأمل را جایز نمیبیند و بچه را خونآلود به آغوش میکشد و به سمت بیمارستان میدود. آن ساعت روز، مردان محله در خانه نیستند و انتظار کمک رسیدن از سوی آنها وجود ندارد از همینرو آن دو بیحال و ناتوان کودک را به دستها مینشانند و میدوند. در راه جوانی که پیدا بود دانشجو است آنها را در آن حال میبیند. جوان به آنها کمک میکند تا بچه را به بیمارستان برسانند. جوان زینب را در آغوش میگیرد و به سمت بیمارستان پارس اهواز میدود. دقایقی بعد، وقتی به بیمارستان میرسد، پرستارها میپرسند: تصادفی است…
بعد کودک را به دقت میبینند و میگویند تمام کرده دیر آوردهاید.
هیچ کس نمیتواند این موضوع را باور کند. زینب نباید بمیرد. از همین رو ناامید دست به دعا و استغاثه برمیدارند.
یا اباالفضل العباس (علیهالسلام) این بچه را نجات بده… یا قمر بنیهاشم (علیهالسلام) به ما کمک کن…
پرستارها کودک را جواب میکنند. اما با اصرار یکی از زنها که به سرعت خودش را به بیمارستان رسانده، برای آخرین بار، زینب را به اورژانس میبرند تا پرشک نیز او را معاینه کند. یکی از پزشکان کودک را به دقت نگاه میکند و سپس میگوید: به نظر میآید هنوز زنده است. پرستاری که آنجاست میگوید: اما آقای دکتر خون زیادی از او رفته است و نفس هم نمیکشد. دکتر میگوید: قلب از کار افتاده اما اگر سعی کنیم ممکن است نتیجه بگیریم. فورا بچه را به اتاق عمل ببرید. در ناامیدی بسی امید است.
زینب را به اتاق عمل بردند و به قلب او شک وارد میکنند. هنوز قلب زینب به شوک پاسخ نداده است. خبر حادثه به سرعت به مدرسه میرسد و آقای خندان سراسیمه به بیمارستان میآید و سراغ فرزندش را میگیرد. همه دست به دعا برداشتهاند. لبها به کلمات الهی معطر شده است. چشمها از شدت غصه به اشک نشسته و دستها رو به آسمان بلند است. خانم خندان هنوز بیرمق در خانه افتاده و ناله میکند و در این اندیشه است که چگونه دوری زینب را برای همیشه تحمل کند. از این رو ضجه میزند و زاری میکند.
در همین لحظه در بیمارستان یک حادثه عجیب و غیرقابل باور اتفاق میافتد. پزشکان از اتاق عمل بیرون میآیند و میگویند:
خوشبختانه کودک زنده است. گویا خطر مرگ رفع شده است. من که فکر
میکنم معجزه اتفاق افتاده است. اما خون زیادی از او رفته و به سرعت باید کمبود خون، جبران شود.
اشک شادی به گونهها روان میشود. دوباره دستها به آسمان برای شکرگذاری بلند میشود. همه اشک میریزند و شکر میگویند. مادر زینب که به هوش آمده از همسایهها میشنود که فرزندش از مرگ نجات یافته است. اما باور این مسئله برای او مشکل است. از همینرو او را در میان اشک و لبخند حاضرین به بیمارستان میرسانند و او با صدای دخترش غصهها را فراموش میکند.
– مامان… من گرسنه هستم.
مادر از شدت شادی دوباره از حال میرود و همه، لبخند شادی را بر لبهایشان جاری میکنند. پزشک هنوز باور ندارد که چگونه این حادثه که معجزه است اتفاق افتاده است.
مجله خانواده، شماره شصت و دو، صفحه 22 مورخه اول دی ماه 1373