شب دامن سیاه خود را بر صحرا افکند و هر کس در خیمه به کاری مشغول بود که ناگاه سواری سیهسیرت از دور نمایان شد، از ظلمت شب استفاده جست و خود را به پشت خیمهها رسانید. نگاهی به اطراف کرد، کاغذ پارهای شوم از لباس خود برون آورد و فریاد زد:
-… کجایند خواهرزادگان ما، کجایند عبدالله، جعفر، عباس و عثمان…؟
صدای او به سان زوزهای وحشتناک بود که از حیوانی درندهخو به گوش میرسید؛ حیوانی که سر از لانهی تباهی و ظلمت خود برون کرده بود تا فضایل ابوالفضل را برباید و صفات آسمانی مؤمنان را دچار توفان دسیسه و ناجوانمردی کند. اما عباس و برادرانش، که در کوی حسینی قلبی آرام و نفسی مطمئن داشتند و در آغوش اهل بیت علیهمالسلام درس وفاداری و ایثار فراگرفته بودند، شرمگینانه به امام نگریستند و هیچ سخنی بر لب نیاوردند. باز فریاد شوم پیک ذلت و خواری بلند شد:
– کجایند عباس و برادرانش؟! کجایند…؟
حضرت فرمود:
– سخنش را جواب دهید، گر چه فردی فاسق است.
همگان دریافتند که آن سوار پلید «شمر» است که «جوشن» نامردی بر پیکر دارد و فریاد بیوفایی سر میدهد. عباس و برادرانش دستور امام حسین علیهالسلام را بر دیدهی اطاعت نهادند، از خیمه بیرون آمدند و گفتند:
چه میخواهی؟
شمر پاسخ داد: ای خواهرزادگان من، شما در امان هستید. به فرمان امیرالمؤمنین یزید گردن نهید و خود را با حسین به کشتن مدهید.
عباس همچون شیری خشمگین شمشیر سخن برکشید و با فریادی رعدآسا فرمود:
– خدا تو و امان تو را لعنت کند! آیا ما را امان میدهی و فرزند رسول خدا را امانی نباشد؟ آیا ما را فرمان میدهی که طاعت ملعون و ملعون زادهها را گردن نهیم؟!
شمر، که قاطعیت سخن ابوالفضل را دریافت و صلابت ایمان وی را دید، چون گرگی شکست خورده راه اردوگاه یزیدیان پیش گرفت. (1).
1) قمر بنیهاشم، ص 44 و 45؛ تذکرة الخواص، ص 142؛ سردار کربلا، ص 212 – 210؛ العباس: ص 107 – 106.