جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

امام حسین و اولاد ابوالفضل العباس و مقام ابوالفضل

زمان مطالعه: 3 دقیقه

شب شهادت امام صادق (علیه‏السلام) بود. جمعه شب بود زمین و زمان عزادار بود. جند روز پیش از آن من ناراحت بودم و ناامید به زندگی، از همه طرف فشار زندگی بر سرم چون بلایی نازل شده بود و ناامید از همه جا و همه کس، ولی تنها امیدم خدا بود و اهل‏بیت (علیه‏السلام(.

توسل پیدا کردم و نماز حاجت خواندم. به مولایم ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) متوسل شدم و ختم «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین (علیه‏السلام) اکشف لی کربی بحق اخیک الحسین علیه‏السلام» را خواندم. حضرت عباس را به جان برادرش امام حسین (علیه‏السلام) قسم دادم. خیلی ناراحت بودم، شب در عالم‏

خواب دیدم در کربلا در حرم حضرت عباس (علیه‏السلام) هستم و به زیارت مشغولم. در بالای قبر مطهر نوشته بود: السلام علیک ای قمر بنی‏هاشم. زیارت کردم و به گریه و زاری پرداختم: آقا ای باب الحوائج، یا قمر بنی‏هاشم، ناراحتم، کار مرا درست کن. ناله‏ها کردم ولی جوابی نشنیدم. گفتم: آقا جواب مرا نمی‏دهی؟ شکایتت را نزد برادرت امام حسین می‏برم.

به سوی حرم مطهر امام حسین (علیه‏السلام) روانه شدم. در بالای قبر مطهر نوشته بود: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» در حرم مطهر به زیارت پرداختم. همین طور ناله می‏کردم، گفتم: آقا، امام حسین، برادرت حضرت عباس نه جواب می‏دهد و نه کار مرا درست می‏کند؟! همینطور گریان و نالان به گرد حرم می‏گشتم، حتی زائران حرم مطهر برایم دلسوزی می‏کردند. ناگهان صدایی از قبر شنیده شد: کیست، همچنان می‏نالد و شکایت برادرم عباس را نزد من آورده است؟ ناگهان از قبر مطهر سیدی با لباس عربی با چهره‏ای نورانی نمایان شد. مثل خورشید، مظلوم، مهربان، مثل یک گل محمدی بار دیگر فرمود کیست این صدای آشنا که همچنان می‏نالد از عباسم شکایت می‏کند؟ زائران به آقا گفتند: اینکه فرزند و یادگار برادرم عباس (علیه‏السلام) است. ببینم بین پدر و فرزند چه اختلافی رخ داده که به شکایت نزد من کشیده شده است؟ آقا امام حسین (علیه‏السلام) بودند. نزد من تشریف آوردند و به زائران فرمودند: ما را تنها بگذارید تا موضوع را پرس‏وجو کنم. آقا دست با محبت خود را بر سرم گذاشت و فرموند: یادگار برادرم عباس، چه شده است که چنین پریشانی؟ گفتم: آقاجان گرفتارم هر چه به آقا ابوالفضل می‏گویم کارم را درست نمی‏کند، جوابم را نمی‏دهد. آقا فرمود: عزیز دلم، میوه دلم غم مخور. دست مبارکش را بر سرم کشید.

من هم سرم را بر شانه‏های مقدسش گذاشته بودم. همچنان با دست مبارکش مرا نوازش می‏کرد و می‏فرمود: عمو جان، غصه نخور کارت درست می‏شود. عزیز دلم، یادگار برادرم صبر کن کارت درست می‏شود. ما به برادرم عباس که از جان و دل برای من و بچه‏هایم خدمت کرد و حتی جانش را مخلصانه در راه ما داد افتخار می‏کنم. به برادر عزیزم، که دل و جانم عزیزتر، با این همه فداکاری‏اش به او افتخار می‏کنم، هم به خودش و هم به اولادش افتخار می‏کنم. من به تو یادگار عباس امیدم، عزیزم، مونسم، برادرم، از جان عزیزترم، هم به او افتخار می‏کنم هم به تو. به من فرمود: میوه‏دل و یادگار برادرم عباس علمدار، فدایت شوم، بگو چه می‏خواهی تا من برایت انجام دهم؟ آخر تو یادگار برادرم هستی، غصه نخور. اگر پدرت عباس (علیه‏السلام) جوابت را نمی‏دهد من عموی تو هستم و جای پدرت. چون پدرت عباس برای بچه‏های من هم عمو بود و هم پدر. پس من هم همین طور بابا، انگار خدا به من لطف کرده است. با خود فرمود: آیا درست است که یادگار و اولاد تو است، کارش را درست کن، صدایی از قبر حضرت عباس شنیده شد: چشم مولایم برایش کاری خواهم کرد ان شاء الله.

آقا امام حسین به من فرمود: ما در دنیا دوستان زیادی داریم که حتی حاضرند جان خود را به ما بدهند. عده‏ای از دوستانمان که مال زیادی ندارند سالانه مقداری به اندازه وسعشان در راه ما نذورات می‏دهند. برو ان شاء الله کارت درست می‏شود و من دنبال کارت هستم. و من صورت مبارکش را بوسیدم. از آن تاریخ به بعد تغییراتی در کار و حالم ایجاد شد. مدتی نکشید که کارم که خرید خانه بود درست شد.

28 / 1 / 1372