شب شهادت امام صادق (علیهالسلام) بود. جمعه شب بود زمین و زمان عزادار بود. جند روز پیش از آن من ناراحت بودم و ناامید به زندگی، از همه طرف فشار زندگی بر سرم چون بلایی نازل شده بود و ناامید از همه جا و همه کس، ولی تنها امیدم خدا بود و اهلبیت (علیهالسلام(.
توسل پیدا کردم و نماز حاجت خواندم. به مولایم ابوالفضل العباس (علیهالسلام) متوسل شدم و ختم «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین (علیهالسلام) اکشف لی کربی بحق اخیک الحسین علیهالسلام» را خواندم. حضرت عباس را به جان برادرش امام حسین (علیهالسلام) قسم دادم. خیلی ناراحت بودم، شب در عالم
خواب دیدم در کربلا در حرم حضرت عباس (علیهالسلام) هستم و به زیارت مشغولم. در بالای قبر مطهر نوشته بود: السلام علیک ای قمر بنیهاشم. زیارت کردم و به گریه و زاری پرداختم: آقا ای باب الحوائج، یا قمر بنیهاشم، ناراحتم، کار مرا درست کن. نالهها کردم ولی جوابی نشنیدم. گفتم: آقا جواب مرا نمیدهی؟ شکایتت را نزد برادرت امام حسین میبرم.
به سوی حرم مطهر امام حسین (علیهالسلام) روانه شدم. در بالای قبر مطهر نوشته بود: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» در حرم مطهر به زیارت پرداختم. همین طور ناله میکردم، گفتم: آقا، امام حسین، برادرت حضرت عباس نه جواب میدهد و نه کار مرا درست میکند؟! همینطور گریان و نالان به گرد حرم میگشتم، حتی زائران حرم مطهر برایم دلسوزی میکردند. ناگهان صدایی از قبر شنیده شد: کیست، همچنان مینالد و شکایت برادرم عباس را نزد من آورده است؟ ناگهان از قبر مطهر سیدی با لباس عربی با چهرهای نورانی نمایان شد. مثل خورشید، مظلوم، مهربان، مثل یک گل محمدی بار دیگر فرمود کیست این صدای آشنا که همچنان مینالد از عباسم شکایت میکند؟ زائران به آقا گفتند: اینکه فرزند و یادگار برادرم عباس (علیهالسلام) است. ببینم بین پدر و فرزند چه اختلافی رخ داده که به شکایت نزد من کشیده شده است؟ آقا امام حسین (علیهالسلام) بودند. نزد من تشریف آوردند و به زائران فرمودند: ما را تنها بگذارید تا موضوع را پرسوجو کنم. آقا دست با محبت خود را بر سرم گذاشت و فرموند: یادگار برادرم عباس، چه شده است که چنین پریشانی؟ گفتم: آقاجان گرفتارم هر چه به آقا ابوالفضل میگویم کارم را درست نمیکند، جوابم را نمیدهد. آقا فرمود: عزیز دلم، میوه دلم غم مخور. دست مبارکش را بر سرم کشید.
من هم سرم را بر شانههای مقدسش گذاشته بودم. همچنان با دست مبارکش مرا نوازش میکرد و میفرمود: عمو جان، غصه نخور کارت درست میشود. عزیز دلم، یادگار برادرم صبر کن کارت درست میشود. ما به برادرم عباس که از جان و دل برای من و بچههایم خدمت کرد و حتی جانش را مخلصانه در راه ما داد افتخار میکنم. به برادر عزیزم، که دل و جانم عزیزتر، با این همه فداکاریاش به او افتخار میکنم، هم به خودش و هم به اولادش افتخار میکنم. من به تو یادگار عباس امیدم، عزیزم، مونسم، برادرم، از جان عزیزترم، هم به او افتخار میکنم هم به تو. به من فرمود: میوهدل و یادگار برادرم عباس علمدار، فدایت شوم، بگو چه میخواهی تا من برایت انجام دهم؟ آخر تو یادگار برادرم هستی، غصه نخور. اگر پدرت عباس (علیهالسلام) جوابت را نمیدهد من عموی تو هستم و جای پدرت. چون پدرت عباس برای بچههای من هم عمو بود و هم پدر. پس من هم همین طور بابا، انگار خدا به من لطف کرده است. با خود فرمود: آیا درست است که یادگار و اولاد تو است، کارش را درست کن، صدایی از قبر حضرت عباس شنیده شد: چشم مولایم برایش کاری خواهم کرد ان شاء الله.
آقا امام حسین به من فرمود: ما در دنیا دوستان زیادی داریم که حتی حاضرند جان خود را به ما بدهند. عدهای از دوستانمان که مال زیادی ندارند سالانه مقداری به اندازه وسعشان در راه ما نذورات میدهند. برو ان شاء الله کارت درست میشود و من دنبال کارت هستم. و من صورت مبارکش را بوسیدم. از آن تاریخ به بعد تغییراتی در کار و حالم ایجاد شد. مدتی نکشید که کارم که خرید خانه بود درست شد.
28 / 1 / 1372