رادیو تهران هر شب برنامهای تحت عنوان «راه شب» پخش میکند، و در شب هفتم ماه محرم سال 1381 شمسی مصاحبهای با یکی از آزادگان پخش کرد، و آن آزاده عزیز درباره خاطرههای خود از دوران اسارت چنین گفت:
در ماه محرم آخرین سال اسارت، اسرا، به طور محرمانه، عزاداری حضرت امام حسین (علیهالسلام) را برگزار میکردند. من هم اشعار مرثیهها را میخواندم، یکی از بعثیها اطلاع یافت که مرثیهخوان من هستم، و به افسر فوق خود خبر داد. آن افسر خبیث دستور داد که دو دستم را با دستبند ببندند و دستبند را با ارتفاع بیش از یک متر و نیم به در اردوگاه بست. من هم ناگزیر در حالت ایستادن باقی ماندم و بسیار خسته شدم و زجر کشیدم و گفتم: یا اباالفضل، یا اباالفضل، افسر بعثی با خنده مسخرهآمیز، با لهجه عراقی گفت: «ابوالفضل وینه یجی و ینجیک؟» یعنی: «ابوالفضل کجاست که بیاید و ترا نجات دهد؟«
آن آزاده عزیز افزود: من از مسخره کردن او به نام شریف حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) سخت ناراحت شدم، و هنگامی که شب فرا رسید، خداوند متعال خواب را برایم آورد و با تکیه به در اردوگاه، تا صبح خوابیدم. سپس مرا از آن بند آزاد کردند و بعد از چند روزی اعلام شد که برای زیارت بردند، و در
راه حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) شخصی را دیدم که فلج شده و او را در صندلی چرخدار نشسته و چشم من به چشم او افتاد و او را شناختم، و دیدم که همان افسر بعثی است که نام حضرت ابوالفضل را مسخره کرد. ناگهان خود را از آنانی که متصدی صندلی او بودند خواست که مرا صدا کند، معالاسف که سخن گفتن ما با عراقیها ممنوع بود، ولی او این جمله را به لهجه عربی گفت: «عملها أبوالفاضل» یعنی: «ابوالفضل کار خود را کرد» سربازان بعثی به من اجازه ندادند تا از او بپرسم چه گونه فلج شده؟ ولی بعد از دیدن فلج شدن او با دل پر از عشق و شوق به زیارت حضرت قمر بنیهاشم (علیهالسلام) شتافتم.