جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اسیر ایرانی‏

زمان مطالعه: 2 دقیقه

رادیو تهران هر شب برنامه‏ای تحت عنوان «راه شب» پخش می‏کند، و در شب هفتم ماه محرم سال 1381 شمسی مصاحبه‏ای با یکی از آزادگان پخش کرد، و آن آزاده عزیز درباره خاطره‏های خود از دوران اسارت چنین گفت:

در ماه محرم آخرین سال اسارت، اسرا، به طور محرمانه، عزاداری حضرت امام حسین (علیه‏السلام) را برگزار می‏کردند. من هم اشعار مرثیه‏ها را می‏خواندم، یکی از بعثی‏ها اطلاع یافت که مرثیه‏خوان من هستم، و به افسر فوق خود خبر داد. آن افسر خبیث دستور داد که دو دستم را با دستبند ببندند و دستبند را با ارتفاع بیش از یک متر و نیم به در اردوگاه بست. من هم ناگزیر در حالت ایستادن باقی ماندم و بسیار خسته شدم و زجر کشیدم و گفتم: یا اباالفضل، یا اباالفضل، افسر بعثی با خنده مسخره‏آمیز، با لهجه عراقی گفت: «ابوالفضل وینه یجی و ینجیک؟» یعنی: «ابوالفضل کجاست که بیاید و ترا نجات دهد؟«

آن آزاده عزیز افزود: من از مسخره کردن او به نام شریف حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) سخت ناراحت شدم، و هنگامی که شب فرا رسید، خداوند متعال خواب را برایم آورد و با تکیه به در اردوگاه، تا صبح خوابیدم. سپس مرا از آن بند آزاد کردند و بعد از چند روزی اعلام شد که برای زیارت بردند، و در

راه حرم حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) شخصی را دیدم که فلج شده و او را در صندلی چرخ‏دار نشسته و چشم من به چشم او افتاد و او را شناختم، و دیدم که همان افسر بعثی است که نام حضرت ابوالفضل را مسخره کرد. ناگهان خود را از آنانی که متصدی صندلی او بودند خواست که مرا صدا کند، مع‏الاسف که سخن گفتن ما با عراقی‏ها ممنوع بود، ولی او این جمله را به لهجه عربی گفت: «عملها أبوالفاضل» یعنی: «ابوالفضل کار خود را کرد» سربازان بعثی به من اجازه ندادند تا از او بپرسم چه گونه فلج شده؟ ولی بعد از دیدن فلج شدن او با دل پر از عشق و شوق به زیارت حضرت قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) شتافتم.